مثل آباد ۲

قصه هایی برای کودکان و نوجوانان
توضیحات

در این مجموعه ریشه های تاریخی برخی از ضرب المثل های ایرانی توسط داستانهای انیمیشنی جذاب برای کودکان و نوجوانان تهیه گردیده است. عناوین ضرب المثل عبارتند از:
- شتر دیدی ندیدی
- در دروازه رو میشه بست اما دهن مردم رو نمیشه بست
- اگه برای من آب ندارد، برای تو که نون دارد
- هر چه کنی به خود کنی، گرهمه نیک و بد کنی
- لنگه کفش هم در بیابان غنیمت است
- پاتو به اندازه گلیمت دراز کن
- باد آورده
- هرچیز که خوار آید روزی به کار آید
- قسم روباه رو باور کنم یا دم خروس رو
- فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه

از سایر قصه های کودکانه دیدن فرمایید.

مطالب بیشتر

متن دو داستان ضرب المثل از این مجموعه:

شتر دیدی ، ندیدی
مردی شتر خودش رو گم کرده بود و در به در به دنبالش می گشت اون در صحرا چشمش به یه پسر بچه افتاد و با خودش گفت : شاید این پسر شتر منو دیده باشه بنابر این جلو رفت و پرسید پسر جان شتر مرا ندیدی ، پسرک پرسید : آقا شتر شما یه چشمش کور بود ، مرد گفت بله کور بود ،پسر پرسید : آقا آیا یه سمت بار شترت ترش بود و یه سمت دیگر بار شیرین بود مرد که خوشحال شده بود و مطمئن بود که پسرک شترش رو دیده با خوشحالی گفت بله درسته ، حالا بگو ببینم شتر من کجاست ؟ پسر گفت من که شتر شما رو ندیدم . صاحب شتر که خیلی عصبانی و ناراحت شده بود و میترسید که مبادا پسرک بلایی سر شترش آورده باشه دست اونو گرفت و پیش قاضی برد . و همه ماجرا رو از سیر تا پیاز برای قاضی تعریف کرد . قاضی با شنیدن ماجرا کمی فکر کرد و رو به پسر کرد و گفت : پسر جان این طور که از گفته های این مرد بر میاد ، تو از شتر این مرد با خبری ؛ تو حتی مشخصات اون شتر رو هم میدونی پس چرا می گی شتر رو ندیدی . پسر در جواب قاضی گفت : جناب قاضی من هیچ شتری ندیدم ؛ فقط بر روی خاک صحرا جای پای یک شتر رو دیدم بعد متوجه شدم علف های یک سمت خورده شده این بود که فهمیدم شتری که از این جا گذشته یه چشمش کور بوده بعد که جلو تر رفتم در طول مسیر یه طرف مگس جمع شده بود و در طرف دیگه پشه و چون میدونستم که مگس شیرینی دوست داره و پشه ترشی متوجه شدم یه سمت بار شتر شیرینی بوده و سمت دیگرش ترشی بوده مرد و قاضی از هوش این پسر بسیار تعجب کردند ، قاضی رو به پسرک کرد وو گفت : پسرم تو درست میگی و من فهمیدم تو بی گناهی ولی زبانت تو رو به درد سر انداخت ، از این به بعد یادت باشه شتر دیدی ندیدی . بله بچه ها کاربر این مثل زمانیه که از پر حرفی به درد سر بیوفتیم .بنا بر این بهتری که کمتر اظهار نظر کنیم و با خودت بگی شتر دیدی ، ندیدی .

در دروازه رو میشه بست ، اما دهن مردم رو نمیشه بست :
لقمان حکیمیه که همه ما میتونیم از پند ها و نصیحت های مهمش برای بهتر شدن زندگی خودمون استفاده کنیم . یکی از نصیحت هایی که لقمان به فرزندش داشت این بود که در دروازه رو میشه بست ، اما دهن مردم رو نمیشه بست . اونم به پسرش گفت : پسرم در انجام هر کاری خشنودی و رضای خدا رو در نظر بگیر . از تعریف و تمجید مردم مغرور نشو و از کنار طعنه و کنایه و عیب جویی اونها با بی اعتنایی رد شو . پسر لقمان از پدرش خواست تا معنی واقعی این نصیحت رو به اون بفهمونه ، لقمان هم موافقت کرد و به پسرش گفت : اگر میخوای متوجه منظور من شی آماده شو تا به یک سفر بریم تا در طول راه پرده از این راز بردارم . فرزند هم آماده شد و با پدر راهی سفر شد .اونها یک اسب فراهم کردند ، لقمان سوار بر اسبش شد و به پسرش گفت پسرم تو پیاده به دنبال من راه بیوفت .اونها سفر رو آغاز کردند و به راه افتادن . مدتی گذشت در راه به مزرعه ای رسیدن و گروهی از کشاورزان رو دیدن که مشغول زراعت بودن . اونها هنگامی که لقمان و پسرش رو دیدن گفتن عجب مرد بی رحمی مگه دلش از سنگه ، مگه به اون هم میشه گفت پدر خودش سوار اسب شده و فرزند ضعیفش رو پیاده به دنبال خودش به این طرف و اون طرف می کشونه ، لقمان با شنیدن این حرف ها از اسب پیاده شد و گفت پسرم حالا تو سوار اسب شو من پیاده میام . و به این ترتیب لقمان پیاده به دنبال اسب به راه افتاد ، اون ها همون طور که به راه خودشون ادامه می دادن از دروازه شهر عبور کردن و به بازار رسیدن و به دسته ای از مردم برخورد کردن که مشغول کسب و کار بودن ، بازاری ها با دیدن لقمان و پسرش اعتراض کردن و با عصبانیت گفتند یعنی چه اون اسم خودش رو پدر گذاشته این چه فرزندیه که اون تربیت کرده ، این مرد غافله و پسر خودش رو جسور و بی ادب بار آورده ، فرزند اون حرمت پدرش رو نگه نمی داره ، اون باید به پدر خودش احترام بزاره آخه اون جوان و قدرتمنده باید پدر پیر و سالخوردشو به جای خودش روی اسب بنشونه ، آخه بی حرمتی تا چه حد . لقمان بعد از شنیدن این حرف ها تصمیم گرفت با پسرش هر دو سوار بر اسب بشن بنابر این لقمان اسب رو نگه داشت و خودش هم پشت اسب سوار شد . هنوز خیلی راه نرفته بود که به عده ای خار کن در بیابان برخورد کردن که مشغول کندن خار بودن ، اون ها با دیدن لقمان و پسرشبا عصبانیت گفتند چه قدر این ها بی رحم هستند ، مگه یه حیوان چقدر تحمل داره بیچاره زبون نداره که اعتراض کنه ، کاش عقلشون می رسید و به نوبت سوار می شدن تا این حیوون زبون بسته هم عذاب نکشه . لقمان هم که همه این ها رو از قبل پیش بینی کرده بود رو به پسرش کرد و گفت پسرم : حالا بیا هر دو از اسب پیاده بشیم و پیاده را بریم .در این میان به دهکده ای رسیدن ، مردم دهکده همین که چشمشون به اون ها افتاد تعجب کردن و در عین حال اونا رو مسخره کردن و گفتن : آدم چه چیزای عجیبی میبینه ؛ این دو نفر با این که یه اسب به همرا دارن خودشون رو به رنج و زحمت میندازن و پیاده سفر می کنن پس اون اسب برای اون ها چه فایده ای داره ؛مثل اینکه اون ها اسب رو از جان خودشون بیشتر دوست دارن .خلاصه بچه ها لقمان در این حال نگاهی پر از حسرت به پسرش کرد و گفت : حالا خودت با این تجربه واقعی رو به رو شدی ، و فهمیدی راضی کردن مردم و بستن دهان طعنه زنان و عیب جویان امکان پذیر نیست بنابر این انسان خرد مند کسیه که به جای جلب رضایت مردم ، به دنبال رضایت خداوند و آرامش وجدان خودش باشه ، نه از عیب جویی دیگران ناراحت بشه و نه از تعریف و تمجید اون ها بیهوده خشنود بشه .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *