در دل یک رودخانهی آرام و زیبا، تمساح بزرگی زندگی میکرد. اسمش تام بود. تام برخلاف خیلی از تمساحها که ترسناک و خشن هستند، خیلی مهربان و دوست داشتنی بود. او به جای ماهی خوردن، بیشتر دوست داشت با گلهای نیلوفر آبی بازی کند.
هر روز صبح، تام سرش را از آب بیرون میآورد و به گلهای نیلوفر آبی که روی آب شناور بودند، سلام میکرد. گلهای نیلوفر هم با تکان خوردن برگهایشان، به تام جواب میدادند. بزرگترین گل نیلوفر آبی، که اسمش نیلو بود، بهترین دوست تام بود. آنها ساعتها با هم حرف میزدند و از دیدن طلوع و غروب خورشید لذت میبردند.
یک روز، یک پسر بچهی کوچک به کنار رودخانه آمد. او از دیدن تمساح بزرگی که با گل نیلوفر بازی میکند، خیلی تعجب کرد. پسرک فکر میکرد که تام میخواهد او را بخورد. اما تام با لبخند به او گفت: «سلام دوست من! از دیدنت خیلی خوشحالم. من تام هستم و این هم نیلو، بهترین دوست من است.»
پسرک که از مهربانی تام تعجب کرده بود، به او نزدیک شد. آنها با هم بازی کردند و ساعتها کنار رودخانه خوش گذشت. از آن روز به بعد، پسرک هر روز به دیدن تام و نیلو میآمد. آنها با هم ماهیگیری میکردند، داستان میگفتند و به همدیگر خوراکی میدادند.
تمام حیوانات جنگل از دوستی تام و پسرک تعجب میکردند. آنها فکر میکردند که تمساحها فقط موجودات ترسناکی هستند. اما تام ثابت کرد که تمساحها هم میتوانند مهربان و دوست داشتنی باشند.
پایان داستان
نکته: این داستان به کودکان میآموزد که نباید همه چیز را بر اساس ظاهر قضاوت کنند. همچنین به آنها نشان میدهد که دوستی بین انسانها و حیوانات ممکن است.