در یک مزرعهی دنج، در کنار برکهای آرام، اردکی مادر داشت جوجهآوری میکرد. همه تخمها یکی یکی شکسته شدند و جوجه اردکهای کوچولو و زرد رنگی از تخم بیرون آمدند. همه آنها به جز یکی! آخرین جوجهای که از تخم بیرون آمد، بسیار بزرگتر و خاکستریتر از بقیه بود. پرهایش زشت و بد شکل بودند و بقیه جوجه اردکها به او میخندیدند.
مادر اردک با مهربانی به جوجهی زشت نگاه میکرد و او را هم مثل بقیه دوست داشت. اما بقیه حیوانات مزرعه، از جمله مرغها و خروسها، جوجه اردک زشت را مسخره میکردند و به او میگفتند که جایی در بین آنها ندارد.
جوجه اردک زشت از تنهایی و غمگین بودن خسته شده بود. یک روز صبح، تصمیم گرفت که از مزرعه فرار کند. او روزها و شبها راه رفت تا اینکه به یک باتلاق رسید. در باتلاق، با پرندگان مختلفی آشنا شد، اما آنها هم او را از خود میراندند. زمستان سردی رسید و جوجه اردک زشت خیلی سردش بود. او به یک کلبهی قدیمی پناه برد.
در بهار، وقتی برفها آب شدند، جوجه اردک زشت به کنار برکهای رفت تا شنا کند. وقتی در آب نگاه کرد، خودش را شناخت. او دیگر آن جوجه اردک زشت نبود. او به یک قو زیبا تبدیل شده بود! قوهای دیگری هم به او پیوستند و از آن روز به بعد، جوجه اردک زشت سابق، با دوستان جدیدش، زندگی خوش و شادی را آغاز کرد.
این داستان به ما میآموزد که:
ظاهر مهم نیست، باطن مهم است.
همه ما استعدادها و تواناییهای خاص خودمان را داریم.
هرگز نباید ناامید شویم و به دنبال رویاهایمان باشیم.