قصه جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت نبود؟

در یک روز آفتابی و گرم تابستانی، مورچه کوچولویی مشغول جمع‌آوری دانه‌ها بود. او دانه‌ها را با دقت به لانه‌اش می‌برد تا برای زمستان سرد و طولانی ذخیره کند. گنجشکی که روی شاخه‌ای نشسته بود، مورچه را دید و با تعجب پرسید: «چرا اینقدر کار می‌کنی؟ بیا با هم بازی کنیم!»

 

مورچه در جواب گفت: «من باید برای زمستان غذا جمع کنم. زمستان هوا سرد می‌شود و پیدا کردن غذا سخت است.»

گنجشک به حرف‌های مورچه خندید و گفت: «هنوز تا زمستان خیلی مانده است. بیا از این هوای خوب لذت ببریم.»

مورچه دوباره به کارش ادامه داد و گنجشک هم به بازی و آواز خواندن پرداخت. روزها گذشت و تابستان به پایان رسید. هوا رو به سردی رفت و برف زمین را پوشاند. گنجشک دیگر چیزی برای خوردن پیدا نمی‌کرد و از شدت سرما و گرسنگی به لانه‌ی مورچه رفت و از او کمک خواست.

مورچه در حالی که به انبار غذای خود نگاه می‌کرد، گفت: «وقتی جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت نبود. حالا که زمستان آمده، من غذای کافی برای خودم دارم، اما تو چیزی برای خوردن نداری.»

 

نتیجه گیری:

این داستان به ما یاد می‌دهد که:

  • باید همیشه به آینده فکر کنیم و برای روزهای سخت آماده باشیم.

  • تنبلی و لذت‌جویی زودگذر، ما را به دردسر می‌اندازد.

  • کار و تلاش، ما را برای آینده آماده می‌کند.

 

تهیه شده در : تیناسافت

قصه های کودکانه

بازگشت به صفحه داستان های کوتاه کودکانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *