ظهر داغی بود. خورشید طلایی بر فراز آسمان بازارچه شلوغ شهر می درخشید.
صدای بلند پیرمرد گاری چی از پشت دالان های تنگ و باریک بازارچه به گوش می رسید که می گفت: آی نوبر سبز آلوچه، خونه دار و بچه دار زنبیل و بردار و بیار. گوجه سبز براغونی دارم، آی زود بیاین که تموم شد.
کفاش پیر مثل همیشه کنار در بازارچه بساط کرده بود و مشغول دوخت و دوز و تعمیر کفش ها بود که ناگهان صیاد جوان با دو طوطی سبز و زیبا از راه رسید و گفت: پدر جان طوطی نمی خواهی می بینی که چه پرنده های زیبایی هستند؟ تازه حرف هم می زنند. ای طوطی کاکل به سر به آقا سلام کن.
پیرمرد کفاش لبخندی زد و گفت: این جوان طوطی به چه کارم می آید به خدا گناه دارند این زبان بسته ها چرا آزادشان نمی کنی؟
صیاد پوزخندی زد و گفت: اگر دلت برایشان می سوزد، خوب به دو سکه نقره آنها را از من بخر و آزادشان کن.
دم دمه های غروب بود و از شلوغی و سرو صدای بازارچه کم شده بود. پیرمرد کفاش مثل همیشه قبل از اذان مغرب بساط کفاشی اش را جمع کرد و راهی بازارچه شد.
او از دکان عطاری مقداری کنجد و عسل خرید و از پیرمرد گاری چی مقداری گوجه سبز درشت و آبدار.
آن وقت با قدم های آرام به راه افتاد و از بازارچه بیرون آمد. هنوز چند قدمی دور نشده بود که با صدای صیاد جوان ایستاد: می بینی آقا چه پرندگان زیبایی هستند آن ها را به دو سکه نقره می فروشم، فقط دو سکه.
پیرمرد دست در جیب پیراهنش برد و دو سکه نقره از آن بیرون آورد و با خود گفت : همه در آمد این هفته ام همین دو سکه نقره بوده است و بس. اما دلم برای آن دو طوطی بی گناه هم می سوزد. بیچاره زبان بسته ها چه عذابی می کشند.
پس در لحظه خودش را به صیاد جوان رساند و گفت: بیا جوان این سکه ها را بگیر و آن دو حیوان زبان بسته را به من بده.
صیاد با خوشحالی سکه ها را از پیر مرد گرفت و طوطی ها را به او داد.
خورشید قرمز، پشت کوه های سر به فلک کشیده در حال غروب کردن بود که پیر مرد با دو طوطی به بیشه زاری رسید.
او دستی به سر آن حیوانات بی آزار کشید و گفت: بروید، از امروز رهایید. جای شما آسمان خداست و آشیانه تان بر شاخه های این درخت.
دو طوطی پر زنان بر شاخه درخت چناری نشستند و گفتند: ای مرد کفاش از تو سپاس گذاریم که ما را از دست آن جوانک صیاد آزاد کردی. اما با تو رازی را در میان می گذاریم که هیچ کس آن را نمی داند. همین حالا زمین زیر این درخت را بکن.
پیرمرد کفاش با مهربانی خندید و گفت: آخر چرا؟ مگر زیر این زمین چیست که باید آن را بکنم؟
طوطی ها گفتند: زیر این خاک گنج گرانبهایی پنهان است که هیچ کس از وجودش با خبر نیست.
پیرمرد با خوشحالی زمین را کند و در کمال تعجب و ناباوری دید که زیر خاکش گنج با ارزشی وجود دارد.
مرد کفاش از طوطی های زیبا قدر دانی کرد و راهی شهر شد. اما دلش رضایت نمی داد که دست به گنج ها بزند.
فردای آن روز با طلوع خورشید با گنج ها راهی کاخ پادشاه شهر شد تا آنها را تحویل خزانه دار بدهد.
وقتی او به کاخ رسید همه ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد.
پادشاه که مردی خداشناس و عادل بود خندید و گفت: برو کفاش، این گنج روزی توست. تو نیکی و مهربانی کرده ای و این گنج هم پاداش لطف و محبت های تو بوده.
پیر مرد خوشحال و خندان به سوی خانه برگشت در حالی که به آن دو پرنده زیبا و خوش آواز فکر می کرد و نمی دانست با آن همه ثروت و دارایی چه کند؟