یکی بود و یکی نبود، روباهی بود که خیلی حیلهگر و زیرک بود. این روباه همیشه دنبال راهی بود تا بتواند حیوانات دیگر را گول بزند و از آنها غذا بگیرد.
یک روز، این روباه دید که مرغ سرخی روی شاخه درختی نشسته و مشغول آواز خواندن است. روباه با خودش فکر کرد که چه خوب میشود اگر بتوانم این مرغ خوشمزه را شکار کنم. اما میدانست که مرغ سرخ خیلی هوشیار است و به راحتی فریب نمیخورد.
روباه به زیر درخت رفت و با صدای آرامی گفت: «سلام مرغ زیبا! چه صدایی داری! انگار بلبل میخوانی. من خیلی دوست دارم با تو دوست شوم. میخواهی با هم بازی کنیم؟»
مرغ سرخ با شک و تردید به روباه نگاه کرد و گفت: «تو که روباهی! روباهها که به مرغها دوست ندارند. حتما میخواهی من را بخوری.»
روباه با خنده گفت: «نه، نه! من اصلا قصد بدی ندارم. من فقط میخواهم با تو دوست شوم و با هم خوش بگذرانیم. ببین من چه خوشرو هستم! اصلا دندانی نشان نمیدهم.»
مرغ سرخ باز هم به روباه شک داشت اما چون روباه خیلی اصرار میکرد، بالاخره قبول کرد که با او بازی کند. روباه از مرغ سرخ خواست تا کمی به او نزدیکتر بیاید. مرغ سرخ هم کمی به روباه نزدیک شد.
همانطور که مرغ سرخ به روباه نزدیکتر میشد، روباه با سرعت به سمت او جهید. مرغ سرخ با دیدن این صحنه، با سرعت از روی درخت پرید و از دست روباه فرار کرد.
روباه از اینکه نتوانست مرغ سرخ را بگیرد خیلی عصبانی شد. او با خودش گفت: «این مرغ خیلی هوشیار است. باید فکر دیگری کنم.»
روباه مدتی فکر کرد و بعد نقشه جدیدی کشید. او یک برگ بزرگ برداشت و آن را روی سرش گذاشت. بعد به آرامی به سمت درخت رفت و با صدای نازکی گفت: «سلام مرغ زیبا! من یک پرنده هستم. میخواهم با تو دوست شوم.»
مرغ سرخ به روباه نگاه کرد و با تعجب گفت: «تو که روباهی! چطور میتوانی خودت را به شکل پرنده دربیاوری؟»
روباه گفت: «من یک جادوگر هستم و میتوانم به هر شکلی که بخواهم دربیایم. باور کن من دوست تو هستم.»
مرغ سرخ فریب حرفهای روباه را خورد و به او نزدیک شد. اما همین که مرغ سرخ به روباه نزدیک شد، روباه برگ را از روی سرش برداشت و به سمت مرغ سرخ جهید. مرغ سرخ با سرعت از روی درخت پرید و از دست روباه فرار کرد.
روباه از اینکه باز هم نتوانست مرغ سرخ را بگیرد خیلی عصبانی شد. او فهمید که نمیتواند مرغ سرخ را فریب دهد. از آن روز به بعد، روباه دیگر سعی نکرد به مرغ سرخ نزدیک شود و فهمید که حیلهگری همیشه جواب نمیدهد.
این داستان به ما میآموزد که:
همیشه باید حواسمان به اطرافمان باشد و به حرفهای هر کسی اعتماد نکنیم.
حیلهگری و فریبکاری در دراز مدت به ضرر خودمان تمام میشود.
صداقت و راستگویی بهترین راه برای برقراری ارتباط با دیگران است.