قصه زاغ و بوف – برگرفته از حکایت های کلیله و دمنه

روزی روزگاری، در یک کوه بلند، درختی بزرگ بود. روی این درخت، هزاران زاغ زندگی می‌کردند. آن‌ها یک رئیس داشتند که همه از او حرف شنوی داشتند.

یک شب، یک بوف به درخت زاغ‌ها آمد و شروع کرد بدگویی از آن‌ها. او گفت که زاغ‌ها پرنده‌های کثیفی هستند و لانه‌های بدی دارند. زاغ‌ها خیلی عصبانی شدند و می‌خواستند به بوف حمله کنند، اما رئیس زاغ‌ها آن‌ها را آرام کرد.

 

رئیس زاغ‌ها به پنج زاغ دانا گفت که باید فکری برای بوف کنند. آن‌ها تصمیم گرفتند که بوف را فریب دهند. یکی از زاغ‌ها به بوف نزدیک شد و گفت که می‌خواهد با او دوست شود. بوف هم قبول کرد.

زاغ به بوف گفت که در یک غار نزدیک، عسل خیلی خوشمزه‌ای وجود دارد. بوف که عاشق عسل بود، به دنبال زاغ به سمت غار رفت. وقتی به غار رسیدند، زاغ به بوف گفت که وارد غار شود تا عسل را بخورد. بوف هم وارد غار شد، اما غار خیلی تاریک بود و بوف در تاریکی گم شد و دیگر هیچ‌وقت از آن بیرون نیامد.

 

تهیه شده در : تیناسافت

قصه های کودکانه

بازگشت به صفحه داستان های کوتاه کودکانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *