قصه سفیدبرفی و هفت کوتوله

روزی روزگاری ملکه‌ای زیبارو بود که از دیدن انعکاس خودش در آینه بسیار لذت می‌برد. روزی از آینه پرسید: «ای آینه، آینه، بگو ببینم، زیباترین در جهان کیست؟» آینه در جواب گفت: «ای ملکه، تو زیباترین زنی در جهان هستی، اما سفیدبرفی زیباتر از توست.»

ملکه از شنیدن این حرف بسیار خشمگین شد. او دستور داد تا سفیدبرفی را به جنگل ببرند و بکشند. شکارچی از روی ترحم نتوانست سفیدبرفی را بکشد و او را در جنگل رها کرد. سفیدبرفی سرگردان در جنگل راهی پیدا کرد و به کلبه‌ای رسید. در آن کلبه هفت کوتوله زندگی می‌کردند. آن‌ها با مهربانی سفیدبرفی را نزد خود پذیرفتند.

 

ملکه که از زنده بودن سفیدبرفی باخبر شد، سه بار به شکل‌های مختلف به سراغ سفیدبرفی آمد تا او را بکشد: یک بار سیب مسموم به او داد، بار دیگر شانه‌ای مسموم به او هدیه کرد و بار آخر او را به کوهی بلند برد و به پایین پرتاب کرد.

هر بار کوتوله‌ها با کمک جادوگر مهربانی سفیدبرفی را نجات می‌دادند. اما در نهایت، ملکه با لباس مبدل به سفیدبرفی سیب مسموم داد و او بیهوش شد. کوتوله‌ها با ناراحتی سفیدبرفی را در تابوتی شیشه‌ای گذاشتند.

در همین حال، شاهزاده‌ای از آن حوالی می‌گذشت و وقتی تابوت سفیدبرفی را دید، عاشق او شد. او تابوت را برداشت و به قصر خود برد. در راه، یکی از خدمتکاران شاهزاده به تابوت لگد زد و تکه‌ای از سیب مسموم از دهان سفیدبرفی بیرون آمد. سفیدبرفی بیدار شد و با شاهزاده ازدواج کرد و آن‌ها خوشبخت شدند.

ملکه بدجنس که از این اتفاق بسیار ناراحت شده بود، مجبور شد در لباس زشت یک پیرزن، در آتش رقصیده و بمیرد.

پایان داستان

 

مفهوم داستان: این داستان به ما می‌آموزد که زیبایی واقعی در درون انسان است و حسادت و بدجنسی عاقبتی جز بدبختی ندارد. همچنین، داستان سفیدبرفی نشان می‌دهد که مهربانی و عشق پیروز می‌شوند.

تهیه شده در : تیناسافت

 

قصه های کودکانه

 

بازگشت به صفحه داستان های کوتاه کودکانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *