در جنگلی سرسبز و خرم، حیوانات مختلفی با خوبی و خوشی کنار هم زندگی می کردند.
روزها، وقتی پرتو نور خورشید از لابه لای برگ های درختان به درون جنگل می تابید، پرندگان از خواب بیدار می شدند و با صدای زیبایشان آواز می خواندند.
با وزیدن هر نسیم بوی خوش گل های بهاری به مشام می رسید.
درختان جنگل سر به آسمان کشیده بودند و روی شاخه هایشان پر از میوه های خوشمزه و رنگارنگ بود و آب چشمه ها پاک و زلال بود، مانند آبی آسمان.
حیوانات جنگل از میوه های درختان می خوردند و از آب زلال چشمه ها می نوشیدند.
آنها زندگی راحت و آسوده ای داشتند و همه چیز خوب بود تا اینکه روزی از روزها صدای قار قار کلاغی در جنگل پیچید.
کلاغ که ترسیده بود با وحشت زیاد همه حیوانات را دور خودش جمع کرد و گفت: قار قار، دوستان برایتان خبر بدی آورده ام.
همین حالا که داشتم از بیشه زار آن سوی جنگل به اینجا می آمدم ناگهان شیر بزرگ و قوی هیکلی را دیدم که داشت به جنگل می آمد. از امروز خدا به دادمان برسد.
حیوانات جنگل که از شنیدن خبر کلاغ خیلی ناراحت و غمگین شده بودند با ترس و دلهره به لانه هایشان پناه بردند و دیگر صدای آواز هیچ پرنده ای به گوش نرسید.
جنگل در سکوت سنگینی فرو رفت. خبر کلاغ راست بود. دم دمه های ظهر بود که شیر از راه رسید.
او که خیلی گرسنه بود و دلش غذا می خواست، در چشم به هم زدنی بچه آهویی را شکار کرد و خورد و از فردای آن روز کارش همین بود.
یک روز خرگوشی را شکار می کرد و روز دیگر سنجاب کوچکی را…
روزگاری گذشت، سرانجام روزی از روزها که همه حیوانات از دست آزارهای شیر خسته شده بودند، تصمیم گرفتند پیش او بروند و با سلطان جنگل حرف بزنند.
وقتی همه حیوانات در برابر شیر حاضر شدند جغد پیر بر بالاترین شاخه درخت بلوطی نشست و گفت: همگی ما در حضور شما جمع شده ایم تا پیشنهادی بدهیم.
از روزی که شما قدم به این جنگل گذاشته اید، هر روز خودتان را به زحمت می اندازید تا یکی از ما را شکار کنید و بخورید…
امروز آمدیم تا به شما بگوییم اگر لطف کنید و دست از ترساندن حیوانات بردارید، خودمان هر روز به نوبت برایتان غذایی می فرستیم.
شیر که از تصمیم جغد پیر خوشحال شده بود با تصمیمش موافقت کرد.
روزها گذشتند و همانطور که جغد پیر گفته بود هر روز قرعه به نام حیوانی می افتاد و آن حیوان باید شکار و غذای سلطان جنگل می شد.
اما روزی از روزها که قرعه به نام خرگوش باهوشی افتاده بود ماجرای تازه و عجیبی رخ داد.
وقتی به خرگوش خبر دادند که قرعه شکار امروز جناب شیر به نام تو افتاده، خنده ای کرد و گفت : دوستان، اگر کمی در فرستادن من به لانه شیر کوتاهی کنید من با یک فکر خوب شما را برای همیشه از دست آزارهای او راحت می کنم.
حیوانات که آرزوی آزادی از ظلم و خشم شیر خون خوار را داشتند با خرگوش باهوش همکاری کردند.
خورشید بالای آسمان می درخشید، ظهر بود و شیر گرسنه روبروی لانه اش قدم می زد و منتظر شکارش بود، اما آن روز برخلاف روزهای دیگر از شکار خبری نشد.
وقتی چند ساعتی از وقت غذای شیر گذشت خرگوش دانا نفس زنان و وحشت زده خودش را به شیر رساند و گفت : جناب شیر ببخشید که دیر کردم…
شیر که از گرسنگی خشمگین و عصبانی تر شده بود گفت : ببینم خرگوش نادان تا حالا کجا بودی؟ نگفتی من ، سلطان جنگل طاقت گرسنگی را ندارم!
خرگوش که از ترس می لرزید، کمی جلوتر آمد و گفت : جناب شیر من داشتم به خدمت شما می آمدم که در بین راه ناگهان شیر بزرگ و درنده ای دیگر را دیدم که می گفت سلطان این جنگل است او در چشم به هم زدنی به من حمله کرد و می خواست مرا یک لقمه چرب کند که من به سختی از دستش فرار کردم تا این خبر را به شما برسانم.
شیر که از شنیدن خبر خرگوش بسیار خشمگین شده بود از جایش بلند شد و گفت: او را به من نشان بده.
شیر و خرگوش رفتند و رفتند تا اینکه به چاه بزرگی رسیدند که آب پاکش به زلالی آینه بود و روشن.
وقتی خرگوش به چاه رسید پشت بوته ای پنهان شد و گفت : جناب شیر همین جاست آن شیر درنده و خون خوار درون این چاه آب است. من که جرات نزدیک شدن به او را ندارم می توانید خودتان او را ببینید.
شیر نزدیک چاه شد و به درون آن نگاه کرد. او در آب زلال چاه، تصویر شیر خشمگینی را می دید که می غرید و فریاد می زد. پس در لحظه برای کشتن او خودش را درچاه انداخت…
سلطان جنگل خشمگین تر و نادان تر از آن بود که بفهمد تصویری که در چاه است، تصویری از خودش است که روی آب افتاده.
پس درآن چاه غرق شد و مرد و حیوانات جنگل برای همیشه از دست آزارها و اذیت هایش راحت شدند.