در روزگاران قدیم توی یک شهر بزرگ و قشنگ پادشاهی زندگی میکرد. این پادشاه قصه ما خیلی خیلی ظالم و ستمگر بود. اون مردم را اذیت میکرد و هر چیزی را که میخواست به زور از مردم میگرفت.
کسی هم که به حرفش گوش نمیداد را میگرفت و آنقدر کتک میزد که میمرد. مردم شهر هیچ کدام زورشان به پادشاه نمیرسید. آنها مجبور بودند به حرفهای اون ستمگر ظالم گوش دهند. همه منتظر فرصتی بودند که ازش انتقام بگیرند…