مردی در یک روستا خری داشت که سال ها ازش کار کشیده بود اما حالا دیگه حیوان بیچاره پیر شده بود و جز مزاحمت کاری نداشت و نمی تونست کاری کنه. بنابراین تصمیم گرفته بود اونو سر به نیست کنه.
خر بیچاره که این موضوع رو فهمیده بود تصمیم گرفت تا بلایی سرش نیومده از اون روستا بره: باید یه فکری بکنم. باید به شهر برم و عضو گروه نوازندگان شهرداری بشم. این بهترین کاریه که میشه کرد.
اون راه زیادی رفته بود تا اینکه تو جاده به سگ خسته و له له زنان برخورد کرد…