یکی بود یکی نبود. وسط یه باغ قشنگ که پر بود از گل های رنگ و وارنگ یه برکه ی پر آبی بود. کنار این برکه حیوونای زیادی زندگی می کردند که همشون باهم دوست و مهربون بودند. این برکه ی قشنگ پر بود از ماهی های رنگارنگ. قورباغه های ریز و درشت. لاکشپت های کوچیک و بزرگ.
کنار این برکه، آقا اردکه و خانم اردکه باهم دیگه زندگی می کردند. اونا روزا می رفتند توی برکه و شنا می کردند. با ماهی ها و قورباغه ها بازی می کردند. خلاصه، کنار این برکه همه شاد و خوشحال بودند.
خانم اردکه چندروزی بود که توی برکه نمی رفت. اون منتظر بود که بچه هاش سر از تخم بیرون بیارند. اون همش مواظب بود تا به تخم هاش آسیبی نرسه.
یه روز از روزای خوب…