جک با مادرش توی یه روستا زندگی می کردند. اونا یه گاو داشتند که هرروز مقداری شیر می داد. یه روز که مادر مشغول بردن آب از چاه بود، جک اونو صدا زد و گفت: مامان چی داریم بخوریم؟
اونا هیچ پولی نداشتند فقط یه گاو داشتند که اونم پیر شده بود و شیر کمی می داد.
یه روز مادر گاو رو به جک سپرد و گفت: اونو ببر بفروش و گندم بخر تا بکاریم.
جک هم گاو رو برای فروش همراه خودش برد…