یکی از شب های زمستون بود. برف می بارید. مردم با عجله به اینطرف و آنطرف می رفتند. همه لباسای گرم به تن داشتند و با آرامش و بدون احساس سرما تو خیابون راه می رفتند. عده ای به خونه می رفتند و عده ای هم به خرید می رفتند. بعضی از بچه ها همراه مادرشون قدم می زدند. عده ای از بچه هاهم در اون شب زیبا مشغول برف بازی بودند.
دخترک کبریت فروش برای فروش کبریت هاش به خیابون اومد و دید بچه ها دارن برف بازی می کنند. اون باید کبریت هارو می فروخت و پولش رو برای پدرش می برد…