در روزگاران گذشته، بازرگان ثروتمندی بود که سه دختر داشت. دختر کوچیکش عاشق گل رز بود و اسمش زیبا بود. از دوتا خواهر دیگه مهربون تر بود و پدر علاقه ی خاصی بهش داشت. زیبا خیلی بیشتر از خواهراش تو خونه کار می کرد و توجه بیشتری به پدر نشون می داد.
مدتی بعد بازرگان ورشکست شد. مجبور شدند به کلبه ای فقیرانه توی یه روستا نقل مکان کنند. دختران بزرگتر از اینکه فقیر شده بودند پدرشونو سرزنش می کردند. بازرگان به ناچار اسبی خرید و تصمیم گرفت با اسب برای مایحتاج زندگی، سفر کنه. زیبا با مهربونی مقداری خوراکی به پدر داد. زمان خداحافظی فرا رسیده بود…