در روزگاران قدیم پادشاهی بود که با همسرش در یک قصر باشکوه زندگی میکردند. همسر پادشاه بسیار زیبا و دل انگیز بود. اونا بچهای نداشتند. ملکه زیبا شبها کنار پنجره مینشست و سوزن دوزی میکرد. یک دفعه سوزن به دستش فرو رفت و چند قطره خون چکید.
_کاش خداوند دختری به من میداد که پوستش مثل برف سفید، چشماش مثل آسمون شب سیاه و لبهاش قرمز بود.
بالاخره در یک شب اون ها صاحب دختری زیبا شدند و اسمش رو سفید برفی گذاشتند. اونها خدا رو برای این نعمت بزرگ شکر کردند اما بعد از مدتی کوتاه ملکه از دنیا رفت. پادشاه تصمیم گرفت دوباره ازدواج کنه.
بالاخره پادشاه در یک مراسم باشکوه ازدواج کرد. همسر پادشاه خیلی خیلی زیبا بود…