در یک جنگل بسیار زیبا و سرسبز سه بچه خوک به همراه مادرشون توی یک کلبه زندگی میکردند. اونا هر روز تو جنگل به بازی و تفریح مشغول میشدند و یه روز مادر اونا رو صدا کرد:
_ پسرای خوبم شما دیگه بزرگ شدید هر کدوم باید برید سراغ زندگی خودتون. بنابراین باید برید و برای خودتون یه خونه بسازید. شما باید همه سعیتونو بکنید تا بهترین خونه رو بسازید.
فردای اون روز هر کدوم با مقداری خوراکی از خونه بیرون اومدند. یکی یکی از مادرشون خداحافظی کردند و رفتند. بعد از یه مدت که توی جنگل میگشتند بالاخره جایی رو برای ساختن خونه پیدا کردند.
خوک بزرگتر که از بقیه تنبلتر بود تصمیم گرفت خونهای از شاخ و برگ درختان بسازه. اون شروع به کار کرد و خیلی سریع با شاخ و برگ درختان خونه خیلی قشنگی ساخت.