کنار یه جنگل بزرگ و قشنگ که پر بود از گل های رنگارنگ یه کلبه ی کوچولو بود که توی اون یه دختر کوچولوی زیبا با مادربزرگش زندگی می کردند. اون دوتا همدیگه رو خیلی دوست داشتند. مادربزرگ و دخترک باهم خیلی خوشبخت بودند. مادربزرگ شنل قرمزی رو از بچگی بزرگ کرده بود. براش زحمت خیلی زیادی کشیده بود. دختر کوچولوهم قدر مادربزرگ رو خیلی می دونست. همیشه به اون کمک می کرد و بهش احترام می گذاشت.
حالا بچه ها گفتم شنل قرمزی. می دونید چرا اسم این دختر شنل قرمزی بود. دختر کوچولوی قصه ی ما رنگ قرمزو خیلی دوست داشت. برای همینم مادربزرگ یه شنل قشنگ و قرمز براش دوخته بود که همیشه اونو تنش می کرد. به خاطر همینم اسم اونو شنل قرمزی گذاشته بودند…