در روزگاران قدیم توی یه روستای سرسبز و زیبا، دو کودک مهربون یکی پسر و یه دختر زندگی میکردند که خواهر و برادر بودند. اونا خیلی مهربون بودند و علاقه زیادی به گلها داشتند. اسم پسر کای بود و اسم دختر گیلدا. اون دوتا خیلی همدیگرو دوست داشتند. یه روز کای و گیلدا هر کدوم یه گل رز قشنگ وسط حیاط کاشتند. اونا به هم قول دادند مثل این گل ها همیشه کنار هم بمونن و همدیگرو تنها نذارند.
پاییز گذشت و زمستون رسید. هوا خیلی سرد بود. برف شروع به باریدن کرده بود و گلها در آغوش هم فرو رفتند.
_جاده برفی شده و ما اومدیم پیش شما.
+ برای چی اومدید؟ حتماً میخواید براتون قصه بگم ها؟ خب گوش کنید. توی سرزمین برفا، بالای قله برفی بلند، یه قصر قشنگ و باشکوه از جنس یخ وجود داشت. صاحب این قصر یخی جادوگری بدجنس و خیلی زیبا بود که اسمش ملکه برفی بود. اون خیلی زیبا اما بدجنس بود. اون صاحب یه آینه جادویی بود. این آینه تمام جهانو به ملکه برفی نشون میداد و اون هرجا رو دلش میخواست میتونست توی آینه ببینه…