مادر و دختری بودند که در شهر زندگی میکردند. اسم اون دختر، هایدی بود. مادرش مجبور بود برای مدتی هایدی رو به کلبه پدربزرگ که در کوههای آلپ بود، ببره. پدربزرگ اومد جلوی در و هایدی برای اولین بار اونو دید. هایدی یکم نگران بود. با ترس به پیرمرد نگاه میکرد. مادر اونو به پدربزرگ سپرد و به شهر برگشت.
پیرمرد یه اتاق برای هایدی آماده کرد. هایدی از اینکه میدید پدربزرگش چقدر مهربونه خیلی خوشحال شده بود. فردای اون روز هایدی به همراه پدربزرگ و سگ مهربون توی سبزهها بازی میکردند.
اون روز با یه پسر کوچولو به نام پیتر آشنا شد…