شب کریسمس بود. بچهها مشغول برف بازی بودند. اسکروچ از پشت پنجره به بیرون نگاه میکرد. کریسمس برای اون هیچ معنایی نداشت.
_ مردم دیوونن. یه مشت آدم الکی خوش. این همه شادی به نظر من بیمعنیه.
آقای اسکروچ مردی خسیس و بخیل بود و فقط به پول فکر میکرد و بس. در این لحظه یکی از کارکنانش به دفترش اومد تا درخواستی ازش داشته باشه.
+ امکان داره مقداری پول به من بدید تا برای کریسمس خرید کنم؟
_ نخیر آقا نمیشه. من هیچ پول اضافهای ندارم که به شما بدم. مگه اینجا خیریه است؟
مرد بیچاره ناراحت و غمگین از اونجا رفت در همین لحظه در به صدا در اومد و کارمند اسکروچ درو باز کرد…