در زمانهای دور، در مملکتی خیلی دور، پادشاه جوانی زندگی میکرد که خواستار ازدواج با یک پرنسس زیبا و دلفریب بود اما همسر آینده اش حتماً باید یه پرنسس اصیل باشه. پادشاه برای رسیدن به این تصمیم، نمایندگانی رو به گوشه و کنار جهان میفرستاد و خودش هم گاهی به همراه اونا میرفت.
دخترای زیادی رو برای این منظور پیش پادشاه میفرستادند. پادشاه اغلب با رفتار و حرکاتی مواجه میشد که اونا رو نمیپسندید. پادشاه جوون نمیتونست بفهمه که آیا پرنسس واقعی هستند یا نه.
پادشاه جوون بعد از گشت و گذارهای فراوون غمگین و ناامید به قصر برگشت. اون فکر میکرد که دیگه هیچ وقت نمیتونه یه پرنسس واقعی رو برای ازدواج پیدا کنه. پدر و مادر پادشاه هم از این بابت خیلی نگران بودند.در غروب یک روز پاییز طوفان وحشتناکی شروع شد. بارون و رعد و برق شدیدی گرفت. پادشاه جوون به کنار پنجره اومد. اون با دلی غمگین کنار پنجره مشغول تماشای غروب بارونی بود. پادشاه غمگین در سکوت و تنهاییش تو اتاق خودش به آرزوهاش فکر میکرد…