یکی بود، یکی نبود. آسیابانی بود که سه تا پسر داشت. آسیابان هنگام مرگ، آسیاب رو به پسر بزرگش داد. خرشو به پسر دومش داد و یه گربه داشت که اونم رسید به پسر کوچکتر. پسر کوچیک از اینکه فقط یه گربه بهش رسیده بود خیلی نگران بود. اون نمیدونست از این به بعد چطوری باید امورات زندگیش رو بچرخونه. آخه با گربه که نمیشه کاری انجام داد. گربه رو با ناراحتی نگاه میکرد و با خودش فکر میکرد: با تو چیکار کنم؟
_اصلاً نگران نباش. صبر کن. عاقبت تو از همه بهتر میشه.
پسر جوون پرسید: این غیر ممکنه!
_من با گربههای دیگه فرق دارم. بهت کمک میکنم. الانم یه جفت چکمه با کلاه بهم بده.
پسر بیچاره که هنوز نمیتونست صحبت کردن گربه رو باور کنه از جاش بلند شد…