در جنگلی سرسبز و بزرگ، فیل کوچولویی زندگی میکرد. او خیلی کوچولو بود و از اینکه نمیتوانست مثل بقیه حیوانات سریع بدود یا از درخت بالا برود، ناراحت بود. یک روز، فیل کوچولو تصمیم گرفت که به دنبال ماجراجویی برود. او از مادرش خداحافظی کرد و به راه افتاد.
در راه، فیل کوچولو به رودخانهای رسید. او میخواست از رودخانه عبور کند، اما آب خیلی عمیق بود. فیل کوچولو ترسید، اما به یاد حرفهای مادرش افتاد که همیشه به او میگفت: “تو قویتر از آنی که فکر میکنی هستی.” فیل کوچولو نفس عمیقی کشید و وارد آب شد. با زحمت زیاد توانست از رودخانه عبور کند.
وقتی فیل کوچولو به آن طرف رودخانه رسید، یک آهو کوچولو را دید که گریه میکرد. آهو کوچولو گفته بود که گرگ گرسنهای دنبالش میکند. فیل کوچولو با مهربانی به آهو کوچولو گفت: “نترس، من از تو محافظت میکنم.” فیل کوچولو با صدای بلند فریاد زد: “هی گرگ گرسنه! از اینجا برو!” گرگ از صدای بلند فیل کوچولو ترسید و فرار کرد.
آهو کوچولو از فیل کوچولو تشکر کرد و گفت: “تو خیلی شجاع هستی.” فیل کوچولو از اینکه توانسته بود به آهو کوچولو کمک کند، خیلی خوشحال شد. از آن روز به بعد، فیل کوچولو فهمید که مهم نیست چقدر کوچک یا بزرگ باشد، مهم این است که شجاع و مهربان باشد.