یکی بود یکی نبود. در گذشته های خیلی خیلی دور، در دهکده ای سرسبز و قشنگ، کشاورز خداشناس و با ایمانی با همسر مهربانش زندگی می کرد.
آن ها زندگی خوب و راحتی داشتند اما در خانه کوچک و زیبایشان، جای چیزی خالی بود. چیزی مثل صدای خنده و بازی یک کودک.
با اینکه سالهای زیادی از ازدواجشان می گذاشت، اما آنها هنوز فرزندی نداشتند.
روزها از پس هم گذشتند تا اینکه سرانجام روزی از روزها اتفاق عجیبی افتاد.
عصر گرمی بود. خورشید طلایی در آسمان آبی می درخشید و از میان شاخه های سرسبز درختان صدای گنجشک ها و جوجه کلاغ ها به گوش می رسید.
کشاورز و همسرش در مزرعه کوچک جلوی خانه گلی شان مشغول کاشتن سبزی بودند.
وقتی کارشان به پایان رسید، زن به خانه برگشت تا برای شام غذایی بپزد و کشاورز هم طبق عادتی که داشت، لب جویی آمد که از پشت مزرعه شان می گذشت.
وقتی کشاورز کنار جوی آب نشست و دست و صورتش را شست، نگاهی به آسمان کرد و عقابی را دید که بچه موشی را در چنگال هایش داشت.
یک دفعه عقاب بچه موش را در پیراهن کشاورز رها کرد و در آسمان ناپدید شد.
کشاورز با ایمان نگاهی به بچه موش کرد و دلش سوخت. سپس او را در برگ انگوری پیچید و راهی خانه شد.
در بین راه، با خدایش شروع به درد دل کرد و گفت: ای خدا مهربان، من خوب می دانم که هیچ کاری برایت غیر ممکن نیست، کاش این بچه موش تبدیل به دخترک زیبایی می شد تا با او می توانستم دل زنم را شاد کنم.
از آنجایی که خدای بزرگ بسیار بخشنده و مهربان است در لحظه دعای کشاورز را مستجاب کرد و در دستان او آن بچه موش کوچک و رنجور تبدیل به دختر کوچک و زیبایی شد.
دختری به قشنگی مهتاب. او با شادی و خوشحالی نوزاد زیبا را به خانه اش برد و به آغوش همسر مهربانش سپرد.
آنها اسم دخترشان را مهتاب گذاشتند و از آن روز به بعد خانه سوت و کورشان با صدای گریه ها و خنده های شیرین نوزاد تبدیل به گلستانی شد.
سال های زیادی گذشت تا اینکه سرانجام با لطف و مهربانی های کشاورز و همسر مهربانش آن نوزاد کوچک تبدیل به دختر خانم زیبایی شد که در میان دختران دهکده همتا نداشت.
روزی از روزها، کشاورز مهربان رو به دخترش کرد و گفت: مهتاب جان، دختر دلبندم، همانطور که می بینی سن و سالی از من و مادرت گذشته و ما دیگر پیر و ناتوان شده ایم فکر می کنم حالا زمان آن رسیده است که تو برای خودت شوهر خوب و توانایی انتخاب کنی.
مهتاب خندید و گفت : حق با شماست پدر جان. من شوهری می خواهم که توانایی و قدرتش از همه موجودات عالم سر باشد.
پدر گفت : دخترم تو باید به آفتاب شوهر کنی. فکر نمی کنم در این دنیا تواناتر از او هم کسی باشد.
در همان لحظه، کشاورز نگاهی به آفتاب کرد و گفت: ای آفتاب عالم تاب دختری دارم به زیبایی مهتاب. او می خواهد همسر تو شود. آیا او را به همسری می پذیری؟
در همان لحظه آفتاب گفت: ای پیرمرد اگر در پی شوهری توانا برای دخترت هستی پیش ابر برو. چون او در یک لحظه تمام چهره مرا تیره و تار می کند.
در همان لحظه تکه ابری سیاه چهره آفتاب را پوشاند. کشاورز رو به ابر کرد و گفت: ای ابر سیاه می خواهم دخترم را به همسری تو در بیاورم آیا می پذیری؟
ابر غرشی کرد و گفت : اگر شوهری پر زور و توانا برای دخترت می خواهی پیش باد برو. او در یک لحظه مرا نیست و ناپدید می کند.
در همان لحظه تند بادی وزیدی و ابر سیاه ناپدید شد. کشاورز رو به باد کرد و گفت : شنیده ام که از تو تواناتر در این عالم نیست آیا حاضری با دخترم عروسی کنی؟
باد آهی کشید و گفت : ای پیر مرد، این کوه بلند را می بینی تمامی قدرت من در برابر این کوه استوار ناچیز است. وقتی به او می رسم دیگر هیچ کاری از دست من ساخته نیست.
کشاورز دوان دوان خودش را به کوه رساند و گفت: ای کوه استوار، آیا حاضری با دختر زیبایم عروسی کنی؟ شنیده ام در این دنیا پر زورتر و تواناتر از تو هیچ موجودی نیست.
کوه خندید و گفت : خوب به این سوراخی که در پای من است نگاه کن. اینجا لانه موشی زبل است که در دل من خانه ساخته. دخترت را به او بده.
مهتاب خندید و گفت: پدر جان حق با کوه استوار است. موش شوهر محبوب من است. می خواهم با او عروسی کنم.
کشاورز موش را صدا کرد و خواسته دخترش را گفت. موش خندید و جواب داد: اما ای پیر مرد من زنی می خواهم که از جنس خودم باشد نه دختر یک آدمیزاد.
مهتاب گفت : پدر جان حق با اوست دعا کن تا من هم موشی شوم، خواهش می کنم برایم دعا کنید.
پیرمرد بار دیگر دعا کرد و دعایش مستجاب شد. آن وقت آن دو موش با هم عروسی کردند و در همسایگی کشاورز و همسرش خانه ای ساختند تا تنها نباشند.