روزی مورچهای در حال آب خوردن از رودخانه بود که ناگهان تعادل خود را از دست داد و به رودخانه افتاد.
مورچه به گریه افتاد و شروع به کمک خواستن کرد : «کمک، کمک، کمک … » اما کسی صدای گریه مورچه را نشنید.
در همان هنگام، کبوتری که روی درختی در همان نزدیکی نشسته بود، دید که مورچه درون آب افتاده است…
کبوتر، برگی را از درخت کند و به سرعت آن را در آب انداخت.
مورچه روی برگ رفت و از کبوتر برای نجات جانش تشکر کرد.
از این ماجرا چند روز گذشت.
یک روز مورچه شکارچی را مشغول شکار دید. ناگهان دید که شکارچی با تیر و کمانش به سمت دوستش کبوتر، نشانه رفته است.
کبوتر حواسش به شکارچی نبود.
مورچه متوجه شد که جان دوستش کبوتر در خطر است.
پس فوراً خود را به شکارچی رساند و گاز محکمی از پایش گرفت.
شکارچی که پایش به شدت درد گرفته بود از شدت سوزش فریاد بلندی کشید.
کبوتر با شنیدن فریاد شکارچی متوجه خطر شد و فوراً پرواز کرده و فرار کرد و تیر شکارچی به خطا رفت.
بعد از این جریان کبوتر از مورچه به خاطر کمک به او تشکر کرد.
از آن پس آن دو دوستان خوبی برای یکدیگر شدند.
مترجم : کامبیز حسامی