قصه پینوکیو

روزی روزگاری، نجار پیری به نام ژپتو زندگی می‌کرد. او آرزوی داشتن پسری را داشت. روزی تصمیم گرفت عروسکی چوبی بسازد و نام او را پینوکیو گذاشت. با کمک یک پری مهربان، پینوکیو زنده شد و به یک پسر بچه تبدیل شد. اما پینوکیو پسر شیطان و بازیگوشی بود و به جای رفتن به مدرسه، وقت خود را تلف می‌کرد.

پینوکیو دروغ‌های زیادی می‌گفت و هر بار که دروغ می‌گفت، بینی‌اش دراز می‌شد. او با دوستان بدی همراه شد و به جای درس خواندن، به دنبال خوش‌گذرانی بود. یک بار، پینوکیو سکه‌هایش را از دست داد و برای به دست آوردن پول بیشتر، به خیمه‌شب‌بازی پیوست.

 

در خیمه‌شب‌بازی، پینوکیو به یک عروسک خیمه‌شب‌بازی تبدیل شد و مجبور بود شب‌ها تا دیروقت کار کند. یک شب، پینوکیو توسط یک روباه مکار فریب خورد و به جزیره‌ای رفت که در آن همه بچه‌ها به الاغ تبدیل می‌شدند. خوشبختانه، پینوکیو قبل از اینکه به طور کامل به الاغ تبدیل شود، توانست فرار کند.

در ادامه ماجراهای پینوکیو، او در شکم یک نهنگ بزرگ گرفتار شد. در آنجا، ژپتو را پیدا کرد که او هم به دنبال پینوکیو به دریا زده بود. پینوکیو با کمک یک نهنگ بزرگ، پدرش را نجات داد.

پینوکیو بالاخره فهمید که اشتباه کرده است و تصمیم گرفت که یک پسر خوب باشد. او به مدرسه رفت، درس خواند و به پدرش کمک کرد. در پایان، پری مهربان به پینوکیو گفت که او به یک پسر واقعی تبدیل شده است.

مفهوم داستان: داستان پینوکیو به ما می‌آموزد که دروغ گفتن کار بدی است و باید همیشه راستگو باشیم. همچنین، این داستان اهمیت درس خواندن و کمک به دیگران را به ما یادآوری می‌کند.

تهیه شده در : تیناسافت

 

قصه های کودکانه

 

بازگشت به صفحه داستان های کوتاه کودکانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *