قصه های ماندگار تذکرة الاولیاء (به دو زبان فارسی و انگلیسی) - دارای صوت وبه صورت نثر ساده:
تذکرة الاولیاء کتابی است به نثر ساده و مسجع از عطار نیشابوری (سالهای آخر سده ششم هجری قمری) . عطار در این کتاب شرح 72 تن از اولیا عرفان و مشایخ تصوف را با ذکر مکارم اخلاق ، مواعظ و سخنان حکمت آموزشان به تحریر در آورده است . این نرم افزار گزیده ای از این کتاب را به دو زبان فارسی و انگلیسی و به همراه صوت با بیانی ساده در بر می گیرد.
تولد رابعه و کودکی اش :
در بیت المقدس به دنیا آمد . در خانه ای محقر و خاموش بی تن پوش و جامه ای تا تن نحیف و کوچکش را در آن بپیچند . چون چهارمین دختر خانواده بود نامش را رابعه گذاشتند . مادر در شب به دنیا آمدن دخترش ، از همسرش خواست تا به خانه ی همسایه برود و چراغی عاریه بیاورد . شاید زیر نور آن چراغ نوزادش آرام بگیرد و از شیرش بنوشد ، اسماعیل هر چه کرد نتوانست که دل خویش را راضی کند چون با خدای خویش پیمانی دیرینه بسته بود ، خدایا مرا محتاج بندگانت مگردان که هرگز چیزی از آن طلب نمی کنم ، پس هر دو با دل های شکسته به خواب غمگین فرو رفتند . اسماعیل در خواب پیامبر (ص) را دید که به او فرمان داد : ای مرد غمگین مباش ، که دخترت رابعه ، چنان بانوی بزرگواری خواهد شد که ، شفاعت هفتاد هزار تن از امت مرا خواهد کرد ، اکنون برخیز و به نزد امیر بصره عیسی رادان برو و از قول من به او بگو به نشانه ی آن که هر شب صد صلوة بر من و آلم می فرستادی و شب های جمعه چهارصد صلوة ، جمعه ای که گذشت نذرت را ادا نکردی و از خاطر بردی ، اکنون باید کفاره ِ آن نذر را به حامل پیغام من بپردازی . پدر از آن خواب برخاست و به گریه و زاری افتاد ، آن گاه نامه ای به عیسی رادان نوشت ، و آن را به خانه اش فرستاد . چون نامه به دست عیسی رسید و آن را خواند اشک شوق از چشمانش جاری شد و به شکرانه ِ عنایت پیامبر هزار درهم صدقه پرداخت ، و چهارصد دینار هم به اسماعیل بخشید ، و نامه ای به او نوشت دوست داشتم به خانه ام می آمدی ، تا حامل پیامبرم را ببینم ، اگر اجازه دهی خودم به دیدارت بیایم . پدر رابعه با همین چهارصد دینار که داشت ، به زندگی اش سر و سامانی بخشید . و رابعه کوچک از روزیی که به واسطه پیامبر ( ص ) رسیده بود ، خورد و بزرگ و بزرگ تر شد .
خشنودی خداوند :
رابعه در نو جوانی پدر و مادرش را از دست داد و بی سرپرست شد ، در همین سال دربصره قحطی و خشکسالی شد ، و هر یک از خواهران رابعه به سویی رفتند و او نیز به دست مرد ظالمی به کنیزی فروخته شد . روزها به کارهای سخت و طاقت فرسایی مشغول می شد و شب ها به عبادت و راز و نیاز با پروردگار می پرداخت و لحظه ای نبود که از یاد خداوند غافل شود . روزی نامحرمی در پی اش دوان شد . و رابعه از ترس پا به فرار گذاشت در حال گریز بود که ناگهان افتاد و دستش شکست ، در همان حال ناتوانی ، و درماندگی سر به سوی آسمان کرد و گفت : خدایا ، غریبم و بی کس با این همه شکوه ای نیست ، فقط از این غمگین می شوم که مبادا تو از من خشنود نباشی ، ناگهان ندایی شنید : ای رابعه اندوهگین مباش ، که در آینده به چنین مقامی می رسی ، که فرشتگان آسمان بر تو و منزلت غبطه خواهند خورد ، رابعه پس از شنیدن آن ندا ، بسیار شاد و مسرور شد. گویی که جانی دوباره یافته است و پاس شکر گزاری از خداوند روزها را روزه گرفت و به عبادت و پرستش مشغول شد .