قصه های ماندگار قابوسنامه (به دو زبان فارسی و انگلیسی) - دارای صوت وبه صورت نثر ساده:
قابوس نامه، کتابی است پیرامون اخلاق ، تالیف عنصر المعالی کیکاووس ابن اسکندربن قابوس ابن وشمگیر ابن زیار . مولف این را در 44 فصل بنام فرزندش گیلانشاه به منظور تربیت فرزند ، رسوم لشکرکشی ، مملکت داری ، آداب اجتماعی و آموزش دانش و فنون در سال 457 هجری قمری به نثر (مرسل) درآورد . این نرم افزار حاوی داستانهای آموزنده است. این کتاب به صورت چند رسانه ای و گویا به دو زبان فارسی و انگلیسی و قابل فهم برای نوجوانان می باشد .
افلاطون حکیم یونانی :
در یکی از دیدارهایی که افلاطون با دوستان قدیمی خود داشت ، صحبت های مختلفی به میان آمد . آن ها در مورد موضوعات گوناگون ، با هم مباحثه پرداختند ، تا این که مرد رو به افلاطون گفت : ای حکیم بزرگ ، امروز فلان شخص را دیدم و با هم در مورد تو صحبت کردیم . نظر او درمورد شما این بود که تو مرد بسیار بزرگواری هستی و کسی چون تو وجود ندارد ، احساس کردم باید شکر و تمجید او را به نزد شما برسانم ، افلاطون بعد از این که مدتی به فکر فرو رفت ، چهره در هم کشید و سخت غمگین شد . اشک در چشمانش حلقه زد و گریست . آن مرد رو به افلاطون گفت : ای حکیم بزرگوار ، در سخنان من چه بود که شما را چنین دگرگون کرد . افلاطون گفت : غمگین از آن شدم که انسان نادانی مرا مورد ستایش قرار دهد دو در نظر او من پسندیده و بزرگوار آمدم ، نمی دانم کدام کار من از روی نادانی و نا پخته گی بوده که یک انسان جاهل از آن شاد و خرسند گشته ، تا آن حد که مرا بزرگوار بنامد ، آرزو می کنم : که ای کاش زمان به عقب بر می گشت ، و یا می دانستم که چه کرده ام که به درگاه خدا توبه انابه کنم . من از آن رو ، می گریم که تا کنون جاهل ماندم چنان که مورد ستایش جاهلانم .
متوکل خلیفه بغداد :
متوکل خلیفه ی بغداد بود . او در بین غلامانش غلامی بسیار صادق و درست کردار داشت . متوکل آن قدر او را دوست داشت که او را به فرزندی پذیرفته بود . تا جایی که علاقه ی او نسبت به فتح فراتر از فرزند خود بود . متوکل تصمیم داشت تا تمام حرفه ها و فنون را به فتح بیاموزد و از او فرد قابلی بسازد . یکی از فنونی که فتح به دستور متوکل آموخته بود ، شنا بود . بنابر این ملاحان ورزیده و قابلی آموزش او را بر عهده گرفته بودند . مدتی از دوره ی آموزشی فتح گذشت و او هنوز به طور کامل شنا را نیاموخته بود . اما به گونه ای ابراز می کرد که همه چیز را فرا گرفته است . روزی فتح تصمیم گرفت تا خود را محک بزند و بدون این که با ملاح در میان بگذارد به تنهایی به رودخانه ی دجله رفت تا در آب آن رود شنا کند . او خود را در دل آب انداخت ولی جریان تند آب و موج های خروشان مانع از این شد تا فتح بتواند از آنچه تا کنون آموخته بود بهره ببرد . بنابر این پس از مدتی تلاش به ناچار تسلیم شد و با جریان آب به جلو رفت . پس از مدتی که با جریان رود حرکت کرد در کنار رود حفره ای را دید و خود را با زحمت بسیار به آن جا رساند و به درون آن افتاد . در همان سوراخ ماند و شروع کرد به گفت و گو با خداوند : تا تو چه بخواهی تو را سپاس گزارم که تا کنون زنده ام فتح به مدت یک هفته در آن حفره حبس شده بود . روزی که فتح به رود رفته بود به متوکل خبر دادند که فتح بعد از شنا در دجله دیگر باز نگشته . متوکل غصه دار و ناراحت بر زمین نشست و خطاب به درباریان گفت : برای یافتن جسد فتح هزار دینار عطا خواهم کرد . متوکل از شدت رنج قسم یاد کرد که تا فتح را زنده یا مرده نبیند لب به طعام نخواهد زد . ملاحان با وجود این که امیدی به زنده بودن فتح نداشتند لحظه ای دست از تلاش نکشیدند . آن ها یک هفته در رود دجله شنا می کردند و می گشتند . تا روز هفتم به طور کاملا تصادفی یکی از ملاحان به حفره رسید و فتح را در آن حفره پیدا کرد . او در کمال حیرت فتح را زنده و سالم دید . به فتح گفت در همین جا منتظر بمان تا با قایقی برگردم و تو را با خود ببرم . ملاح به نزد متوکل آمد و با چهره ای گشاده به او گفت : اگر فتح را زنده نزد شما بیاورم چه چیزی به من خواهی بخشید ؟ متوکل گفت : من برای مرده فتح هزار دینار در نظر گرفته بودم ، اما برای زنده او پنج هزار دینار به تو عطا می کنم . ملاح گفت من فتح را زنده یافتم . آری پس قایقی بردند و فتح را زنده و سر حال نزد متوکل آوردند . متوکل نیز طبق وعده ی خود پنج هزار دینار به ملاح بخشید و سپس دستور داد : نصف آن چه که در خزانه وجود دارد را برای شکرانه سلامتی فتح بین فقرا تقسیم کنند . متوکل به خادمان گفت : فتح بسیار گرسنه و خسته است و هفت شبانه روز غذایی برای خوردن نداشته است بنابر این نان و طعام کافی برای او آماده کنید . فتح گفت : ای متوکل من گرسنه نیستم و غذا خورده ام . متوکل گفت : آیا آب دجله برای تو غذا بوده است ؟ فتح گفت نه هر روز یک سینی بزرگ حاوی بیست نان روی آب شناور می شد و من با زحمت بسیار آن سینی را به سمت حفره می کشیدم و روزانه دو یا سه نان از آن را می خوردم . البته باید بگویم روی هر نان اسمی نوشته شده بود که آن را هنوز به خاطر دارم . محمد بن الحسین الاسکاف . به همین دلیل هنوز زنده ام . متوکل با شنیدن این موضوع دستور داد ، تا جست و جو کنند و صاحب این نام را نزد او بیاورند . آن ها گشتند و ندا در دادند : که مردی که در دجله نان می افکند کیست ؟ و خود را معرفی کند زیرا خلیفه قصد دارد از او قدر دانی به عمل آورد . روز بعد آن مرد به دربار آمد و گفت من محمد بن الحسین الاسکاف هستم ، که هر روز در دجله نان می اندازم و نشانم نیز این است که روی هر نان نام خودم را حک می کنم . متوکل گفت : چه مدت این کار را انجام می دهی ؟ مرد گفت : یک سال ، متوکل متعجب شد و افزود : در پشت این عملت چه هدفی را دنبال می کردی ؟ مرد گفت : ضرب المثل قدیمی است که می گوید تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز . من هم به این ضرب المثل عمل کردم و تنها دارایی خود را که همان نان ها بود با سینی به دجله می انداختم . متوکل در نهایت شوق به او گفت : تو به چیزی که شنیده بودی ایمان داشتی و به آن نیز عمل کردی ، و اکنون زمان دریافت پاداش رسیده است . متوکل پنج ده در حوالی شهر بغداد به آن مرد بزرگ بخشید و او در آن زمین ها مشغول به کار شد و سر انجام به ثروت فراوانی رسید چنانچه فرزندان و نوادگان او ، هم چنان در بغداد روزگار می سپردند .