همه موش های خانه با هم جلسه گذاشته بودند. تعداد آنها رفته رفته رو به کاهش بود. گربه قاتل، هر روز یکی از دوستان آن ها را طعمه خود می کرد...
یکی از موش ها گفت: "او خیلی بی صدا حرکت می کند."
دیگری گفت: "ما حتی صدای پای او را نمی شنویم."
نفر سوم زمزمه کرد: "او همیشه ما را غافلگیر می کند."
موش پیری که رئیس موش ها بود، گفت: "باید زنگی به گردنش ببندیم تا وقتی حرکت می کند، زنگ به صدا درآید و متوجّه نزدیک شدنش بشویم."
همه این ایده را پسندیدند... سپس رئیس سؤال مهمی را مطرح کرد: "چه کسی می تواند زنگ را به گربه وصل کند؟"
همه سکوت کردند. هیچ کس صحبت نمی کرد. ناگهان صدای جیر جیر کوچکترین موش گروه شنیده شد که می گفت: "من این کار را می کنم..." همه به سمت موشی برگشتند: "تو ؟!!"
موشی گفت: "بگذارید به عهده من. فقط چند زنگ برایم بیاورید."
موش ها سه زنگ کوچک را با یک روبان صورتی به هم بستند و برای موشی آوردند.
رئیس رو به موشی کرد و گفت : "آماده است. فقط کافیست که این روبان را به گردن گربه بیاندازی..."
بعدازظهر، همه جا ساکت بود. گربه حوصله اش سر رفته بود. او چند موش برای ناهار خورده و شکمش سیر شده بود. با تنبلی به اتاق خواب رفت، روی یک چهارپایه کم ارتفاع پرید و مشغول تماشای خود در آینه شد.
او صدایی شنید که می گفت: "چقدر زیبا ! بدون شک تو زیباترین گربه ی دنیا هستی."
او به سمت صدا برگشت... در این حین ، موش سیاه کوچکی را دید که در حال تعظیم به او است.
گربه، شکمش پر بود و میلی برای خوردن موشی نداشت.
گربه گفت: "به نظر میرسد که تو موش عاقلی هستی."
موشی جواب داد: "عاقل، بله. اما مثل تو زیبا نیستم."
گربه به آینه نگاه کرد. او با خود فکر کرد: "بله، حق با موش است. من خیلی زیبا هستم."
موشی ادامه داد: "اگر گردن زیبای شما گردنبند داشت، چقدر زیباتر به نظر می رسیدید!"
گربه گفت: "درست می گویی، اما من از کجا یک گردنبند بیاورم؟ صاحب خانه آن را در صندوق گذاشته و قفل کرده است."
موشی لبخندی زد و گردنبند ساخته شده از زنگ را در دستانش گرفت. او با حیله پرسید: "منظور شما چیزی شبیه به این است؟ من این را برای شما آورده ام."
سه زنگ کوچک که با یک روبان صورتی گره خورده بودند دقیقاً شبیه یک گردنبند بود. گربه آن را دور گردنش گرفت. با نگاه کردن به آینه، خودش را تحسین کرد.
موش گفت: "بگذارید برایتان ببندم" و بعد چند گره به آن زد.
تمام موش هایی که آنجا جمع شده بودند، در حالی که گربه گردنبند را می آویخت، برایش دست و سوت زدند. اما فعلاً شکم گربه پر بود. او موجی از عشق به همه موش ها داشت ، زیرا آن ها زیباترین گردنبند دنیا را به او هدیه داده بودند."
موش ها با احترام از آن جا دور شدند...
گربه تمام بعدازظهر را به آینه نگاه کرد و گردنبند جدیدش را تحسین کرد. به زودی صدایی در شکمش احساس کرد. بلند شد تا به دنبال غذا بگردد. در کمال تعجب او هیچ موشی پیدا نکرد. او همه جا را به دنبال موش ها گشت ولی به نظر می رسید همه آن ها ناپدید شده اند.
موش ها دیگر از وجود گربه نمی ترسیدند. زیرا هر زمان که او به جایی نزدیک می شد، آنها می توانستند صدای دنگ دنگ زنگ را بشنوند و در سوراخ هایشان پنهان شوند.
گربه بدون شک زیبا بود اما مقداری عقلش کم بود!
مترجم : کامبیز حسامی
کلاغ و مار
درخت بانیان بزرگی در میان جنگلی انبوه وجود داشت که شاخه های آن در همه جهات پخش شده بودند و سایه بزرگی بر روی زمین انداخته بود. شاخه ها پر از برگ بودند که با وزش باد خش خش می کردند. یک روز گرم تابستانی، زاغ کلاغ، روی یکی از شاخه ها فرود آمد. زاغ از نسیم خنک درخت بانیان لذت می برد.
او به اطراف نگاه کرد، اما با تعجّب مشاهده کرد که هیچ لانه ای بر روی آن درخت با شکوه و بزرگ وجود ندارد. او حتی نمی توانست صدای جیرجیر سنجاب ها، فریاد میناها و یا جیک جیک گنجشک ها را بشنود.
روز بعد زاغ، همسرش زاغی را به درخت آورد. دو کلاغ با عشق روی یکی از شاخه های ضخیم درخت لانه ساختند. آن دو عاشق خانه جدیدشان بودند.
چند ماه بعد، زاغی چهار تخم گذاشت. پس از مدتی، چهار جوجه کلاغ از تخم ها بیرون آمدند. زاغ و زاغی بسیار خوشحال بودند. روز بعد پرواز کردند تا چند کرم آبدار برای جوجه های گرسنه پیدا کنند. اما هنگامی که عصر برگشتند، متوجّه شدند که نوزادان در لانه نیستند و گم شده اند.
زاغ و زاغی در اوج ناامیدی به فریاد درآمدند. آنها در اطراف درخت بانیان پرواز کردند و فکر کردند که ممکن است جوجه ها از لانه افتاده باشند. اما باز هم اثری از جوجه ها نیافتند.
هنگامی که زاغ در حال جستجو در نزدیکی زمین بود، متوجه سوراخی در پایین درخت شد. داخل سوراخ تاریک بود. ناگهان یک جفت چشم نازک دید. قلب زاغ از ترس به تپش افتاد. اما لحظه ای که پلک زد، دیگر چشم ها ندید. زاغ پیش خود فکر کرد که شاید خیالاتی شده باشد، به همین خاطر به زاغی از این موضوع چیزی نگفت.
چند ماه بعد زاغی دوباره تخم گذاشت. یک بار دیگر، والدین از دیدن جوجه های تازه متولد شده احساس خوشحالی کردند. بچّه ها سالم بودند. اما آنها به شدت احساس گرسنگی می کردند. اگرچه آنها نمی خواستند جوجه ها را تنها بگذارند ولی مجبور شدند که برای یافتن غذا، لانه را ترک کنند.
عصر که برگشتند، یک بار دیگر لانه خالی بود. زاغ بلافاصله سوراخ پایین درخت را به یاد آورد. او به آنجا پرواز کرد تا ببیند آیا می تواند آن چشمانی را که دیده بود، دوباره ببیند. سوراخ تاریک بود، اما زاغ در دهانه سوراخ یک پر دید. پر متعلق به یکی از جوجه کلاغ ها بود.
زاغ با صدای بلندی به سمت سوراخ فریاد زد. ناگهان صدای هیس بلندی از داخل سوراخ به گوش رسید. زاغ با ترس به عقب پرید. در این هنگام یک مار کبری سیاه بزرگ از سوراخ بیرون آمد. مار نگاه سردی به زاغ انداخت و به داخل برگشت.
زاغ با عجله نزد زاغی رفت و همه چیزهایی را که دیده بود برای او تعریف کرد. زاغی که خیلی ترسیده بود، گفت: "اکنون متوجّه شدم که چرا هیچ لانه ای روی این درخت وجود ندارد. این مار بچّه پرندگان را می خورد. بیا اینجا را ترک کنیم. من خیلی می ترسم."
زاغ پاسخ داد: "ما نمی توانیم خانه خود را ترک کنیم."
زاغی گفت: "من می دانم که تو این درخت را دوست داری. اما آیا فکر نمی کنی که ما می توانیم در هرجای دیگر امن تر زندگی کنیم؟ به این فکر کن که چقدر با بچّه هایمان در آینده خوشحال خواهیم بود."
زاغ گفت: "بله، ما خوشحال خواهیم شد. اما من دوست ندارم که مجبور به ترک خانه ام شوم. به تمام پرندگانی فکر کن که اینگونه ترسیدند و این درخت زیبا را ترک کردند. نگران نباش، من نقشه ای خواهم کشید."
مدتی گذشت و زاغی بار دیگر تخم گذاشت. او مدام از زاغ میپرسید که قصد انجام چه کاری را دارد. او برای جوجه هایش نگران بود.
در این زمان، زاغ هیچ ایده ای برای مقابله با مار نداشت. به همین علّت تصمیم گرفت از دوستش شغال، کمک بخواهد. شغال تمام ماجرا را شنید. سپس کمی فکر کرد و نقشه ای را در گوش زاغ زمزمه کرد.
روز بعد زاغ به سمت رودخانه پرواز کرد. روی سنگ بزرگی نشست و منتظر ماند. به زودی چیزی را که منتظرش بود، اتّفاق افتاد. گروه زیادی از مردم به رودخانه نزدیک شدند. این ملکه سرزمین بود که برای پیک نیک به کنار رودخانه می آمد. ملکه پا بر روی چمن گذاشت. یارانش تشک نرمی پهن کردند و ملکه نشست. جواهراتش را درآورد تا زیر نور آفتاب استراحت کند.
این همان لحظه ای بود که زاغ منتظرش بود. روی تشک پرید و گردنبند را برداشت و پرواز کرد. نگهبانان ملکه پشت سر کلاغ دویدند. زاغ به آرامی پرواز می کرد تا به سربازان اجازه دهد که او را ببینند.
به زودی به درخت بانیان رسید و گردنبند را داخل سوراخ مار انداخت. سربازها به سمت سوراخ هجوم آوردند. آنها شروع به حفاری در سوراخ کردند تا گردنبند را در بیاورند که ناگهان صدای خش خش مار کبری را شنیدند. مار آماده حمله بود. اما سربازان باهوش تر بودند. آن ها با چوب بر سر مار کوبیدند و او را کشتند. گردنبند را پیدا کردند و به ملکه پس دادند.
زاغ و زاغی از بالای شاخه های بانیان همه چیز را دیدند... چند روز بعد اوّلین جوجه آن ها سرش را از تخم بیرون آورد. دو کلاغ عاشق به هم لبخند زدند. همه جوجه ها یکی یکی بیرون آمدند. این بار همه آنها در کنار هم به خوشی زندگی کردند.
مترجم : کامبیز حسامی
سه وعده
مرد جوانی به نام آدیتیا در جنگلی قدم می زد. به چاهی برخورد کرد. آدیتیا تشنه بود و می خواست کمی آب بنوشد. اما او با دیدن یک ببر، یک مار و یک مرد در داخل چاه خشکش زد و شوکه شد. هر سه آنها از آدیتیا درخواست کردند که آنها را بالا بکشد.
آدیتیا ترسیده بود. او با خود فکر کرد :" اگر ببر مرا بخورد چه؟! اگر مار مرا نیش بزند چه؟!" اما ببر به او اطمینان داد که اگر آدیتیا او را نجات دهد به او آسیبی نمی رساند. مار هم به نشانه موافقت خش خش کرد.
آدیتیا طناب بلندی را به داخل چاه انداخت تا به این سه نفر کمک کند. ببر اول بیرون آمد. ببر پس از بیرون آمدن گفت: "ممنون که به من کمک کردی ای دوست. اگر دوباره به این جنگل آمدی، به خانه من بیا. من قول می دهم که این کمکت را جبران کنم."
بعدی مار بود که بیرون آمد. مار گفت : "تو جوان شجاعی هستی. قول می دهم که هر زمان به کمک من نیاز داشته باشی ، نزد تو حاضر شوم. تنها کاری که باید انجام دهی این است که در آن لحظه نام من را ببری."
بالاخره نوبت به مرد رسید. او پس از بیرون آمدن از چاه گفت : "ممنون که من را نجات دادی . من در پایتخت طلافروشی دارم. قول می دهم که برای همیشه دوستت باشم. لطفاً اگر روزی به شهر آمدی ، سری هم به من بزن."
آدیتیا از اینکه دوستان جدیدی یافته بود، خیلی خوشحال بود.
چند سال از این ماجرا گذشت.... روزی آدیتیا از کنار همان جنگل می گذشت. آدیتیا قول ببر را به یاد آورد. او راهی غاری شد که ببر در آن زندگی می کرد.
ببر به گرمی از او استقبال کرد. میوه های تازه از جنگل و آب به او داد تا بنوشد. هنگام خداحافظی، ببر مقداری زیور آلات طلایی پوشیده از جواهرات گرانبها به او داد و گفت : "این هدیه ای کوچک برای دوست خوبم است. امیدوارم خوشتان بیاید."
آدیتیا از دریافت این هدیه سپاسگزاری کرد، امّا نمی دانست با زیور آلات چه کند. در این هنگام به یاد دوست زرگرش در شهر افتاد. زرگر می توانست زیور آلات را از او بخرد و به جایش سکه های طلا به او بدهد.
آدیتیا برای دیدن زرگر به شهر رفت. زرگر با آدیتیا به گرمی احوالپرسی کرد. به او نوشیدنی خنک تعارف کرد و از او در مورد سفر پرسید. آدیتیا در مورد دیدار خود با ببر و هدایای آن به او گفت. او از زرگر خواست تا با خرید زیور آلات و دادن سکه های طلا به او کمک کند.
زرگر با دیدن زیور آلات شوکه شد، زیرا وی آنها را با دست خود برای برادر کوچکتر پادشاه ساخته بود. همان برادر کوچکتر که چند ماه پیش در جنگل گم شده بود و پادشاه برای هر کسی که بتواند اطلاعاتی در مورد شاهزاده بدهد، جایزه اعلام کرده بود.
اما زرگر شوک خود را پنهان کرد. او فکر کرد: "اگر به پادشاه بگویم این جوان شاهزاده را کشته است، قطعاً پاداش را به من خواهد داد."
زرگر از آدیتیا خواست که مدتی استراحت کند و سپس خودش به قصر رفت. زرگر در قصر گفت که مردی را که برادر کوچکتر پادشاه را کشته بود، پیدا کرده است.
پادشاه سربازانی را برای دستگیری آدیتیا به خانه زرگر فرستاد. پادشاه از شنیدن ماجرای آدیتیا امتناع کرد و او را به زندان انداخت...
وقتی آدیتیا غمگین داخل سلول زندان نشسته بود، قول مار را به یاد آورد. در این هنگام نام مار را صدا زد. لحظاتی بعد مار در داخل زندان بود. مار پرسید : "چطوری دوست من؟ تو چرا در زندانی؟"
آدیتیا تمام ماجرا را برای مار تعریف کرد. مار گفت: "نگران نباش آدیتیا. من نقشه ای دارم." سپس مار نقشه خود را در گوش آدیتیا زمزمه کرد...
فردای آن روز خبری در کاخ پخش شد که ملکه توسط مار گزیده شده است. بهترین پزشکان شهر برای درمان ملکه دعوت شدند، اما کاری از دست کسی بر نیامد و ملکه همچنان بیهوش بود. پادشاه برای هر کسی که بتواند ملکه را معالجه کند جایزه ای اعلام کرد.
آدیتیا به سرباز بیرون سلولش گفت که می تواند ملکه را نجات دهد. این خبر به گوش پادشاه رسید و او فوراً آدیتیا را فرا خواند.
آدیتیا گفت : "من باید به تنهایی وارد اتاق ملکه شوم. هیچ کس نباید در اتاق حضور داشته باشد. در غیر این صورت درمان موثر نخواهد بود."
پادشاه به نگهبانان دستور داد که به جز آدیتیا اجازه ورود به اتاق را به هیچ کس ندهند.
وقتی آدیتیا وارد شد، اتاق ساکت بود. او یک بار دیگر نام مار را زمزمه کرد. مار به آدیتیا لبخند زد و سم را از بدن ملکه بیرون کشید. آدیتیا قبل از ناپدید شدن مار، از او تشکر کرد.
چند دقیقه بعد ملکه چشمانش را باز کرد. شاه بسیار خوشحال شد و به آدیتیا گفت: "ای جوان، میتوانی هر پاداشی که دوست داری از من بخواهی..."
آدیتیا جواب داد: "اعلیحضرت، من هیچ ثروتی نمیخواهم. فقط از شما می خواهم که به داستان من گوش دهید. من به برادرتان آسیبی نزدم. از شما می خواهم که حرف های مرا باور کنید."
سپس آدیتیا همه آنچه را که اتفاق افتاده بود، از جمله سه وعده ببر، زرگر و مار را روایت کرد.
پادشاه، پس از شنیدن حرف های آدیتیا، باقیمانده مدت زندان آدیتیا را لغو کرد. او سربازان را به دنبال زرگر فرستاد و او را مجازات کرد. سپس به آدیتیا برای صداقتش کیسه ای طلا داد.
مترجم : کامبیز حسامی
مادر واقعی کیست؟!
دو زن بر سر مالکیت یک بچّه دعوا می کردند.
زن قرمزپوش فریاد می زد: " او فرزند من است، او را به من بدهید. "
زن سبزپوش هم دادزنان می گفت: "نه، او مال من است."
امّا بچّه بیچاره که خیلی کوچک بود، نمی توانست حرف بزند و فقط گریه می کرد.
جمعیّت زیادی جمع شده بودند و به دعوای دو زن نگاه می کردند.
بزرگان روستا، آن دو را نزد مردی خردمند بردند. مرد عاقل روستایی از زن قرمزپوش پرسید: "چه حرفی برای گفتن داری؟"
زن پاسخ داد: "او فرزند من است، قربان. من در رودخانه حمام می کردم و پسرم را کنار ساحل گذاشته بودم. این زن بچه ام را بلند کرد و فرار کرد. با عجله لباس پوشیدم و دنبالش دویدم."
مرد خردمند از زن دیگر توضیح خواست.
زن سبزپوش در پاسخ گفت: "او یک دروغگو است، قربان. من بودم که در رودخانه حمام می کردم. او تنها فرزند من است. این زن آنجا آمد، او را بلند کرد و دوید."
روستائیانی که این نزاع را تماشا می کردند نمی دانستند چه کسی را باور کنند...
مرد عاقل بلند شد. او با استفاده از یک شاخه درخت بر روی زمین خطّی کشید و از دو زن خواست که در دو طرف خط بایستند و کودک را در روی خط قرار داد. طبق دستور مرد خردمند، یک زن دست چپ و دیگری دست راست کودک را گرفتند.
مرد حکیم گفت: "حالا با دقت به من گوش کنید، هر دوی شما باید کودک را به سمت خود بکشید. کودک مال کسی است که بتواند او را به سمت خود بکشاند."
زن قرمزپوش با تمام توان بچّه را به سختی به سمت خود می کشید. درحالیکه که کودک از درد گریه می کرد، زن دیگر او را رها کرد.
زن قرمزپوش با خوشحالی فریاد زد: "بچّه مال من است!"
مرد خردمند رو به روستاییان کرد و گفت: "صبر کنید، به نظر شما چه کسی کودک را بیشتر دوست دارد؟ زنی که بچّه را به سمت خودش کشید یا زنی که او را رها کرد و اجازه داد که برود؟"
اهالی روستا پاسخ دادند: "آن که رها کرد بچّه را بیشتر دوست دارد."
مرد عاقل بچّه را از زن قرمز پوش گرفت. او گفت: "فقط یک مادر است که میتواند برای فرزندش دل مهربانی داشته باشد و طاقت دردکشیدن بچّه اش را ندارد."
او کودک را به مادر واقعی اش که کودک را در آغوش گرفته بود سپرد و زن دروغگو هم ابراز پشیمانی و ندامت کرد.
مترجم : کامبیز حسامی
روباه و طبل
روباهی به نام شیکا در یک جنگل بزرگ زندگی می کرد. در این جنگل حیوانات دیگر با خانواده و یا به صورت گروهی در کنار هم زندگی می کردند، اما شیکا عاشق تنهایی بود.
جنگل، خیلی بزرگ بود و شیکا به همه جای آن نرفته بود. او هر هفته با یک نهر، دریاچه، تپه و یا بیابان جدید برخورد می کرد که قبلاً آن را ندیده بود.
یک روز او مشغول گردش در بخش جدیدی از جنگل بود که ناگهان صدای بلندی از جایی طنین انداز شد: "دوووم!"
با شنیدن صدا موهای روی گردن شیکا (از ترس)، سیخ شدند. این صدا، شبیه هیچ یک از صداهای دیگری که او تا به حال در جنگل شنیده بود، نبود. غرش شیر، فریاد خرس ها و یوزپلنگ ها هیچ کدام به این بلندی نبودند.
او ابتدا فکر کرد که شاید صدا را تصور کرده است و به راهش ادامه داد که ناگهان :"دووووم!" . این بار حتی از قبل هم بلندتر بود.
شیکا می خواست فرار کند. اما او بسیار گرسنه بود. دو روز بود که چیزی برای خوردن پیدا نکرده بود. پیش خود فکر کرد که این صدا ممکن است او را به سمت غذا بکشاند.
او پشت یک بوته پنهان شد و دوباره با دقت گوش داد: "دووووم!" صدا آمد. این بار شیکا احساس کرد که صدا را از سمت راست می شنود.
خمیده و آرام به سمت صدا حرکت کرد. هر بار که صدا به گوش می رسید، شیکا به آن نزدیک تر می شد. از ترس تمام بدنش می لرزید.
شیکا بالاخره چشمش به موجودی که صدا می دهد، افتاد. بزرگ و استوانه ای شکل بود و روی درختی قرار داشت. پا نداشت!
در این هنگام شاخه های درخت تکان خوردند و به موجود برخورد کردند... صدای بلندی به گوش رسید: "دووووم!!!"
شیکا متقاعد شده بود که این حیوان باورنکردنی است. با احتیاط به آن نزدیک شد. حیوان حرکتی نکرد.
پس از چند قدم شیکا اعتماد به نفس پیدا کرد. لب هایش را لیسید. او پیش خود فکر کرد: "این حیوان نمی تواند حرکت کند و با صدای بلندی که می دهد حتما باید پر از غذا باشد!"
او در مقابل حیوان عظیم الجثه ایستاد و سپس به سمت آن پرید. دعوا مدت کوتاهی به طول انجامید. شیکا روی پوست آن چنگ زد تا جایی که سوراخی ایجاد کرد...
صدای حیوان متوقف شده بود و شیکا تصور کرد که او مرده است. به داخل سوراخی که ایجاد کرده بود نگاه کرد. چیزی نبود! حیوان توخالی بود. غذایی برای خوردن وجود نداشت.
اما باز هم این یک پیروزی برای شیکا بود. او چنین دشمن قدرتمندی را شکست داده بود. او بر سر جسد حیوان عجیب فریاد زد: "ها!"
طوطی که از روی درخت همه ماجرا را از اول تماشا کرده بود، با صدای بلندی خندید. شیکا به بالا نگاه کرد و با عصبانیت پرسید: "چرا می خندی استاد طوطی؟!"
طوطی جواب داد: "آن حیوانی که تو آن را کشتی طبل نام دارد! انسان ها برای ایجاد صداهای بلند بر روی آن می کوبند.
سال ها پیش، نبرد بزرگی در این نقطه درگرفته بود. سربازان آن را اینجا گذاشته اند. حالا تو فکر کردی که آن را کشته ای و داخلش دنبال غذا می گردی!"
شیکا به طوطی و سپس به طبل پاره شده نگاه کرد. او هم با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. طوطی گیج شده بود: "چرا می خندی روباه جوان؟"
"خب، من امروز یک درس ارزشمند یاد گرفتم. هر موجودی که صدای بلندی تولید می کند، پر از چیز نیست!" شیکا این را گفت و به دنبال غذا در جنگل به راهش ادامه داد.
مترجم : کامبیز حسامی
کارآگاه رامان و شتر گم شده بازرگان
یک بار کارآگاه رامان در جنگلی قدم می زد که با تاجری برخورد کرد. تاجر پرسید :"من به دنبال شتر خود هستم که گم شده است. تو آن را ندیدی؟"
رامان پرسید : "آیا پای شترت زخمی بود؟"
تاجر گفت : "آه بله! یعنی شتر مرا دیده ای؟!"
رامان جواب داد :"فقط رد پایش را دیدم." بعد با اشاره به رد پاهای روی زمین گفت: "نگاه کن...! می توانی رد پای یک حیوان با سه پا را ببینی. چون پای دیگرش صدمه دیده است، آن را روی زمین می کشد..."
رامان دوباره پرسید : "یک چشم شترت کور بود؟"
تاجر مشتاقانه جواب داد: "بله، بله."
رامان پرسید : "آیا یک طرف بارش گندم و بار طرف دیگرش شکر بود؟"
بازرگان فریاد زد : "بله، پس شتر مرا دیده ای؟!"
رامان با ناراحتی گفت : "من گفتم شتر تو را دیده ام؟!"
تاجر گفت: "پس چطور مشخصات شتر من را اینقدر دقیق توصیف کردی؟!"
رامان جواب داد: " من شتری ندیدم. اگر به گیاهان دو طرف مسیر با دقت نگاه کنی، متوجه می شوی که برخی از برگ های گیاهان سمت چپ خورده شده اند، اما گیاهان آن طرف دست نخورده باقی مانده اند. بنابراین حیوان فقط با یک چشم می توانست ببیند.... به پایین نگاه کن! مورچه ها را می بینی که در این طرف صف کشیده اند، و این به این معنی است که حیوان از این طرف با کیسه شکر بار شده است. کیسه سوراخی داشته که باعث شده شکر به زمین بریزد....میتوانی دانههای گندم را هم ببینی که در طرف دیگر افتادهاند و این نشان می دهد که بار طرف دیگر هم که گندم بوده است، کمی سوراخ است..."
بازرگان با نا امیدی گفت: "من می توانم همه چیزهایی را که به من نشان دادی ببینم، اما من هنوز شتر خود را نمی بینم!"
رامان گفت : " این مسیر را دنبال کن ... به زودی به حیوان خود خواهی رسید. شترت از یک پا صدمه دیده است و به نظر می رسد که نمی تواند زیاد دور شده باشد."
تاجر حرف او را پذیرفت و ردی را که شتر به جا گذاشته بود، دنبال کرد. پس از مدت کوتاهی او به حیوان بیچاره رسید که لنگ لنگان در حال حرکت بود.
بازرگان در حالی که به سمت شتر خود می دوید با خوشحالی فریاد می زد: "رانی!".
مترجم : کامبیز حسامی
سخاوت رانتیدوا
رانتیدوا در خانواده ای ثروتمند به دنیا آمد. او حتی در کودکی ثروت خود را با نیازمندان تقسیم می کرد. در جوانی ازدواج کرد و صاحب پسر شد. رانتیدوا و همسرش بدون هیچ فکری برای آینده، سخاوتمند بودند. هیچ کس دست خالی از خانه آن ها بیرون نمی رفت. پس از مدتی، رانتیدوا پولش تمام شد. خانواده او مجبور بودند ماه ها بدون غذا بمانند.
یک روز، رانتیدوا موفق شد مقداری برنج، قیمه، گندم و شکر به دست آورد. خانواده، خدا را شکر کردند که به آنها غذا داده و آماده غذا خوردن شدند.
درست همان موقع مرد مقدسی در خانه آنها را زد. رانتیدوا با تعظیم از میهمان پذیرایی کرد و برای او غذا آماده کرد. آن مرد غذا را خورد و راضی و خشنود رفت... هنوز نیمی از غذا برای رانتیدوا و خانواده اش باقی مانده بود.
آن ها وقتی دوباره برای غذا خوردن نشستند، کشاورز گرسنه ای به دنبال غذا به منزل آن ها آمد. رانتیدوا او را روی صندلی تعارف کرد و به او غذا داد. کشاورز از خوردن غذا لذت برد و سیر شد.
هنوز مقداری از غذا باقی مانده بود. خانواده رانتیدوا تصمیم گرفتند هر آنچه را که باقی مانده بود با یکدیگر تقسیم کنند. وقتی برای غذا خوردن حاضر شدند، مسافری دم در ظاهر شد. او را چهار سگ همراهی می کردند. او برای خود و چهار سگش غذا می خواست.
رانتیدوا آنچه باقی مانده بود را به مهمان و سگ هایش تقدیم کرد. بعد از رفتن آن ها دیگر هیچ غذایی برای خانواده رانتیدوا باقی نمانده بود.
رانتیدوا لبخندی زد و گفت: "خدا مهربان است، کمی آب برای ما باقی مانده است." درست در همان لحظه او صدای گریه یک نفر را شنید که می گفت: "آقایان، من دارم از تشنگی می میرم. آیا کسی هست که کمی به من آب دهد؟"
رانتیدوا به خیابان دوید و مرد فقیری را دید که تشنگی بر او غلبه کرده است. آب را به تشنه تقدیم کرد. مرد آب را خورد و سیراب شد.
همانطور که رانتیدوا به او نگاه می کرد، مرد فقیر به فرشته ای زیبا تبدیل شد. فرشته گفت : " خداوند این افراد گرسنه را برای آزمایش به منزل تو و خانواده ات فرستاد و شما از این آزمایش الهی سربلند بیرون آمدید. حالا هرچه می خواهید، خداوند به شما اعطا خواهد کرد."
رانتیدوا متعجب و خوشحال از فرشته تشکر کرد و خدا را شکر کرد و گفت: " انشالله از این پس هم، هر چه داشته باشم، با همنوعانم تقسیم خواهم کرد."
خداوند به رانتیدوا برکت داد و ثروت او را بازگرداند. رانتیدوا و خانواده اش دیگر هرگز گرسنه نشدند و به کمک به نیازمندان ادامه دادند.
مترجم : کامبیز حسامی
داستان ها و قصه های کوتاه انیمیشنی کودکانه را از بازار و مایکت دانلود نمایید.
1 Comments
وایی مرسی بابت قصه های قشنگتون دختر من عادت کرده هرشب قصه های شمارو گوش کنه.
بازم ممنون بابت محصولات خوبتون.