قصه های ماندگار مثنوی معنوی (به دو زبان فارسی و انگلیسی) - دارای صوت وبه صورت نثر ساده:
مثنوی معنوی را مولانا در قرن هفتم هجری قمری، در قالب مثنوی در شش دفتر و دویست و شصت هزار بیت در 14 سال پایانی عمر خود سرود. در این مجموعه منتخبی از 15 داستان این اثر جاودانه بصورت نرم افزاری و به همراه صوت به دو زبان فارسی و انگلیسی تهیه شده است.
پادشاه و کنیزک :
روزی روزگاری پادشاهی پر شوکت و قدرت مند با لشکریانش به قصد شکار روانه ی صحرا شد . چون به صحرا رسید ، چشمش به کنیزکی افتاد زیبا روی و پری چهره ، پس یک دل نه صد دل گرفتار و واله اش گردید . و با زر و سیم بسیار او را از چنگ اربابش در آورد و خرید . چون روزگاری گذشت آن کنیزک به ناگهان بیمار و بی قرار گشت . شاه که توان بیماری کنیزکش را نداشت ، دستور داد تا همه ی پزشکان مشهور و به نام شهر گرد آیند تا مرحمی بر زخم لا علاج کنیزکش بگذارند . چون پزشکان جمع آمدند شاه گفت : جان من به جان این کنیزک بیمارم بسته است ، پس بدانید اگر درمان نشود من خواهم مرد . هر کس از شما توانست علاج بیماری اش را بیابد و او را درمان کند هزاران سکه طلا و در و مروارید پاداش خواهد گرفت . اما از بخت بد پزشکان هر چه کردند بیهوده بود و بی اثر .هر روز بت زیبا روی شاه ضعیف و ضعیف تر می شد . چون از دست خلق و پزشکان نا امید شد با دلی دردمند به مسجد شتافت و دست به دامن آفریدگار شد . آن قدر نالید و زار زد و گریست که از هوش رفت و به خواب شد . پس در عالم رویا پیر مردی را دید که به او مژده داد : ای مرد اکنون برخیز که دعایت به درگاه حق قبول افتاد چون فردا شود و خورشید بر آید مردی ناشناس به دربارت می آید که پزشکی دانا است و شوکت و قدرت خداوندی در روحش دمیده شده است اکنون به درگاهت برگرد و منتظر باش . چون شب سر آمد و صبح شد شاه سراسیمه به سوی بام قصر شتافت و چشم به راه مرد ناشناس ماند ، دیری نگذشت که مردی آمد ، مردی خوش سیما که چون آفتابی می درخشید چهره اش حقیقت تابان ماه بود . اما شاه گمان می کرد که سالیان سال است که او را می شناسد ، پس به پیش تازش شتافت و به او گفت : ای مرد اکنون به حقیقتی که سال ها به دنبالش بودم رسیدم چرا که محبوب من تویی نه کنیزم . اما وجود اوست که تو را به من رسانده . آن گاه مهمان عزیزش را با احترام فراوان به قصر خویش برد ، چون صرف غذا به پایان رسید و خستگی راه از تن مرد به در شد . شاه او را به بالین کنیزک برد و آن چه که از درد و بیماری بر آن رنجور ناتوان گذشته بود را برای حکیم شرح داد . حکیم دخترک را معاینه کرد و گفت : معالجه ی پزشکان بیهوده بوده چرا که داروهایشان حال بیمار را وخیم تر کرده . آن ها از حال دخترک بی خبر بودند و فقط به علاج تنش پرداختند . حکیم به درد دختر پی برد اما آن را با شاه در میان نگذاشت . چرا که درد دختر عشق بود دردی که بر دل می نشیند و بر جان و هوش آتش می زند . عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل . دردی است که فقط خدا از آن آگاه است و بس حکیم از شاه خواست تا قصر را خلوت کند و خودش نیز او و دخترک را تنها بگذارد . چون همه رفتند و سرای دخترک خلوت شد . حکیم پرسش هایش را از کنیزک بیمار آغاز کرد . نخست از دیارش پرسید آن گاه از دوستان و خویشانش جویا شد ، نبض دختر به دست حکیم بود و پرسش ها هم چنان ادامه داشت . نبض بیمار آرام می زد اما تا نامی از شهر سمرقند به میان آمد نبضش تند و چهره اش گلگون شد . حکیم آن قدر از محله های سمرقند پرسید ، تا در یکی از آن کوچه ها به جوان زرگری رسید و دانست که دخترک به عشق او اسیر و بیمار گشته ، حکیم نزد شاه آمد و او را از حال و روز دختر آگاه کرد و گفت : چاره ی دخترک زار این است که جوان زرگر را به بهانه ای از سمرقند به این جا بیاوری باشد که او جوان را ببیند و آرام گیرد . پس شاه بی درنگ دو تن از دانایان کاردانش را پی آن جوان زرگر فرستاد تا او را به قصر بیاورند ، آنان چون جوان زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند : شهرت و استادی تو زبان زد همگان است و اینک شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری برگزیده و این هدیه ها و پیش کش ها را برایت فرستاده و تو را نزد خویش فرا خوانده ، چون دیو طمع در دل جوان بیدار شد بی درنگ سوار بر اسبی تیز پا خود را به دربار رساند تا چشم حکیم بر پسر افتاد به پیش بازش شتافت و او را نزد شاه برد . شاه نیز او را گرامی شمرد و کلید خزانه را به دستش سپرد . دیری نگذشته بود که حکیم نزد شاه آمد و گفت : اکنون باید کنیزکت را به این جوان نشان بدهی تا دلش آرام گیرد و بیماری اش بهبود یابد . پس به دستور شاه کنیزک به همسری جوان زرگر در آمد و شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که بیماری دخترک بهبود یافت . آن گاه حکیم دست به کار شد و معجونی ساخت و آن را به خورد جوان زرگر داد . جوان روز به روز ضعیف و ضعیف تر شد تا این که پس از گذشت یک ماه زیبایی از رخسارش رفت و جایش را به زدری و زشتی سپرد . از آن جا که دخترک سر گشته ی زیبایی جوان گشته بود چون او را پژمرده یافت اندک اندک ، چراغ عشق او در دلش خاموش شد . زرگر درمانده روز و شب می گریست و می گفت : من آن آهویم که صیاد خونم را برای نافه ی خوش بو میریزد . من آن فیلم کخ خونم را برای عاج هایم میریزند . ای شاه تو مرا کشتی بدان که این جهان چون کوه است و کارهای ما چون صدا پس هرچه کنیم دوباره به ما باز می گردد . دیری نگذشت که زرگر مرد و چراغ عشقش برای همیشه در دل کنیزک خاموش شد . چرا که عشقش بر ظاهر بود و بس . پس عشق کسی را بر دل بگیر که هرگز نمیرد . همان عشقی که همه ی پیامبران و بزرگان از آن به اوج و ملکوت رسیدند . مگو که ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد کریمان و بخشندگان بزرگ کارها دشوار نیست .
طوطی و بقال :
بقالی در دکان خود طوطی سبز و زیبایی داشت . طوطی مانند آدم ها حرف میزد و زبان آنان را به خوبی می دانست . پس محافظ دکان بقال شد و با شیرین زبانی هایش مشتریان را سرگرم می کرد و می خنداند . روزی از روزها که مرد بقال در دکان نبود طوطی هوس پرواز کرد و آن قدر به آن سو و این سو پرید که ناگهان بالش به شیشه روغنی گیر کرد و آن شیشه بر زمین افتاد و شکست .چون بقال به دکان بازگشت و چشمش به ظرف شکسته ی روغن افتاد دانست که شکستن ظرف روغن کار طوطی اش است و بس . پس چوب برداشت و آن چنان بر سر طوطی کوفت که سر آن حیوان بیچاره زخم برداشت ، پس از چند روزی موهایش ریخت و کچل شد از آن روز طوطی شیرین سخن خاموش شد و دیگر سخنی نگفت بقال سرگشته از کار خود پشیمان گشت و با خود گفت : کاش دستم می شکست و با چوب بر سر این طوطی بی نوا نمی زدم دعا می کرد و از خدا می خواست که طوطی اش دوباره سخن بگوید و بازار او را گرم کند ، روزی از روزها که بقال غمگین و درمانده کنار دکانش نشسته بود مردی کچل از کنار دکان گذشت . و سرش صاف صاف بود . درست مانند کاسه ی مسی ناگهان طوطی به سخن آمد و گفت : ای مرد چرا شیشه ی روغنی را شکستی و کچل شدی ؟ با این کارت به مجلس کچلان آمدی ؟ نباید روغن ها را می ریختی . مردم از این سخن طوطی خندیدند . طوطی بی نوا فکر می کرد که هر که مو ندارد و کچل است بی شک ظرف روغنی شکسته و بر زمین ریخته است .
1 Comments
سلام و خسته نباشید.
مطالب سایتتون خیلی قابل تحسین و این بخش از قصه های ادبی بسیار زیبا و دلنشین هستند.