روباهی به نام شیکا در یک جنگل بزرگ زندگی می کرد. در این جنگل حیوانات دیگر با خانواده و یا به صورت گروهی در کنار هم زندگی می کردند، اما شیکا عاشق تنهایی بود.
جنگل، خیلی بزرگ بود و شیکا به همه جای آن نرفته بود. او هر هفته با یک نهر، دریاچه، تپه و یا بیابان جدید برخورد می کرد که قبلاً آن را ندیده بود.
یک روز او مشغول گردش در بخش جدیدی از جنگل بود که ناگهان صدای بلندی از جایی طنین انداز شد: “دوووم!”
با شنیدن صدا موهای روی گردن شیکا (از ترس)، سیخ شدند. این صدا، شبیه هیچ یک از صداهای دیگری که او تا به حال در جنگل شنیده بود، نبود. غرش شیر، فریاد خرس ها و یوزپلنگ ها هیچ کدام به این بلندی نبودند.
او ابتدا فکر کرد که شاید صدا را تصور کرده است و به راهش ادامه داد که ناگهان: “دووووم!” . این بار حتی از قبل هم بلندتر بود.
شیکا می خواست فرار کند. اما او بسیار گرسنه بود. دو روز بود که چیزی برای خوردن پیدا نکرده بود. پیش خود فکر کرد که این صدا ممکن است او را به سمت غذا بکشاند.
او پشت یک بوته پنهان شد و دوباره با دقت گوش داد: “دووووم!” صدا آمد. این بار شیکا احساس کرد که صدا را از سمت راست می شنود.
خمیده و آرام به سمت صدا حرکت کرد. هر بار که صدا به گوش می رسید، شیکا به آن نزدیک تر می شد. از ترس تمام بدنش می لرزید.
شیکا بالاخره چشمش به موجودی که صدا می دهد، افتاد. بزرگ و استوانه ای شکل بود و روی درختی قرار داشت. پا نداشت!
در این هنگام شاخه های درخت تکان خوردند و به موجود برخورد کردند… صدای بلندی به گوش رسید: “دووووم!!!”
شیکا متقاعد شده بود که این حیوان باورنکردنی است. با احتیاط به آن نزدیک شد. حیوان حرکتی نکرد.
پس از چند قدم شیکا اعتماد به نفس پیدا کرد. لب هایش را لیسید. او پیش خود فکر کرد: “این حیوان نمی تواند حرکت کند و با صدای بلندی که می دهد حتما باید پر از غذا باشد!”
او در مقابل حیوان عظیم الجثه ایستاد و سپس به سمت آن پرید. دعوا مدت کوتاهی به طول انجامید. شیکا روی پوست آن چنگ زد تا جایی که سوراخی ایجاد کرد…
صدای حیوان متوقف شده بود و شیکا تصور کرد که او مرده است. به داخل سوراخی که ایجاد کرده بود نگاه کرد. چیزی نبود! حیوان توخالی بود. غذایی برای خوردن وجود نداشت.
اما باز هم این یک پیروزی برای شیکا بود. او چنین دشمن قدرتمندی را شکست داده بود. او بر سر جسد حیوان عجیب فریاد زد: “ها!”
طوطی که از روی درخت همه ماجرا را از اول تماشا کرده بود، با صدای بلندی خندید. شیکا به بالا نگاه کرد و با عصبانیت پرسید: “چرا می خندی استاد طوطی؟!”
طوطی جواب داد: “آن حیوانی که تو آن را کشتی طبل نام دارد! انسان ها برای ایجاد صداهای بلند بر روی آن می کوبند.
سال ها پیش، نبرد بزرگی در این نقطه درگرفته بود. سربازان آن را اینجا گذاشته اند. حالا تو فکر کردی که آن را کشته ای و داخلش دنبال غذا می گردی!”
شیکا به طوطی و سپس به طبل پاره شده نگاه کرد. او هم با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. طوطی گیج شده بود: “چرا می خندی روباه جوان؟”
“خب، من امروز یک درس ارزشمند یاد گرفتم. هر موجودی که صدای بلندی تولید می کند، پر از چیز نیست!” شیکا این را گفت و به دنبال غذا در جنگل به راهش ادامه داد.