قصه سه وعده

 

 

مرد جوانی به نام آدیتیا در جنگلی قدم می زد. به چاهی برخورد کرد. آدیتیا تشنه بود و می خواست کمی آب بنوشد.

اما او با دیدن یک ببر، یک مار و یک مرد در داخل چاه خشکش زد و شوکه شد. هر سه آنها از آدیتیا درخواست کردند که آنها را بالا بکشد.

داستان سه وعده

آدیتیا ترسیده بود. او با خود فکر کرد :” اگر ببر مرا بخورد چه؟! اگر مار مرا نیش بزند چه؟!” اما ببر به او اطمینان داد که اگر آدیتیا او را نجات دهد به او آسیبی نمی رساند.

مار هم به نشانه موافقت خش خش کرد.

آدیتیا طناب بلندی را به داخل چاه انداخت تا به این سه نفر کمک کند. ببر اول بیرون آمد. ببر پس از بیرون آمدن گفت: “ممنون که به من کمک کردی ای دوست.

اگر دوباره به این جنگل آمدی، به خانه من بیا. من قول می دهم که این کمکت را جبران کنم.”

بعدی مار بود که بیرون آمد. مار گفت : “تو جوان شجاعی هستی. قول می دهم که هر زمان به کمک من نیاز داشته باشی ، نزد تو حاضر شوم.

تنها کاری که باید انجام دهی این است که در آن لحظه نام من را ببری.”

بالاخره نوبت به مرد رسید. او پس از بیرون آمدن از چاه گفت : “ممنون که من را نجات دادی . من در پایتخت طلافروشی دارم. قول می دهم که برای همیشه دوستت باشم.

لطفاً اگر روزی به شهر آمدی ، سری هم به من بزن.”

آدیتیا از اینکه دوستان جدیدی یافته بود، خیلی خوشحال بود.

چند سال از این ماجرا گذشت…. روزی آدیتیا از کنار همان جنگل می گذشت. آدیتیا قول ببر را به یاد آورد. او راهی غاری شد که ببر در آن زندگی می کرد.

ببر به گرمی از او استقبال کرد. میوه های تازه از جنگل و آب به او داد تا بنوشد.

هنگام خداحافظی، ببر مقداری زیور آلات طلایی پوشیده از جواهرات گرانبها به او داد و گفت : “این هدیه ای کوچک برای دوست خوبم است. امیدوارم خوشتان بیاید.”

آدیتیا از دریافت این هدیه سپاسگزاری کرد، امّا نمی دانست با زیور آلات چه کند. در این هنگام به یاد دوست زرگرش در شهر افتاد.

زرگر می توانست زیور آلات را از او بخرد و به جایش سکه های طلا به او بدهد.

آدیتیا برای دیدن زرگر به شهر رفت. زرگر با آدیتیا به گرمی احوالپرسی کرد. به او نوشیدنی خنک تعارف کرد و از او در مورد سفر پرسید.

آدیتیا در مورد دیدار خود با ببر و هدایای آن به او گفت. او از زرگر خواست تا با خرید زیور آلات و دادن سکه های طلا به او کمک کند.

زرگر با دیدن زیور آلات شوکه شد، زیرا وی آنها را با دست خود برای برادر کوچکتر پادشاه ساخته بود.

همان برادر کوچکتر که چند ماه پیش در جنگل گم شده بود و پادشاه برای هر کسی که بتواند اطلاعاتی در مورد شاهزاده بدهد، جایزه اعلام کرده بود.

اما زرگر شوک خود را پنهان کرد. او فکر کرد: “اگر به پادشاه بگویم این جوان شاهزاده را کشته است، قطعاً پاداش را به من خواهد داد.”

زرگر از آدیتیا خواست که مدتی استراحت کند و سپس خودش به قصر رفت. زرگر در قصر گفت که مردی را که برادر کوچکتر پادشاه را کشته بود، پیدا کرده است.

پادشاه سربازانی را برای دستگیری آدیتیا به خانه زرگر فرستاد. پادشاه از شنیدن ماجرای آدیتیا امتناع کرد و او را به زندان انداخت…

وقتی آدیتیا غمگین داخل سلول زندان نشسته بود، قول مار را به یاد آورد. در این هنگام نام مار را صدا زد. لحظاتی بعد مار در داخل زندان بود. مار پرسید : “چطوری دوست من؟ تو چرا در زندانی؟”

آدیتیا تمام ماجرا را برای مار تعریف کرد. مار گفت: “نگران نباش آدیتیا. من نقشه ای دارم.” سپس مار نقشه خود را در گوش آدیتیا زمزمه کرد…

فردای آن روز خبری در کاخ پخش شد که ملکه توسط مار گزیده شده است. بهترین پزشکان شهر برای درمان ملکه دعوت شدند، اما کاری از دست کسی بر نیامد و ملکه همچنان بیهوش بود.

پادشاه برای هر کسی که بتواند ملکه را معالجه کند جایزه ای اعلام کرد.

آدیتیا به سرباز بیرون سلولش گفت که می تواند ملکه را نجات دهد. این خبر به گوش پادشاه رسید و او فوراً آدیتیا را فرا خواند.

آدیتیا گفت : “من باید به تنهایی وارد اتاق ملکه شوم. هیچ کس نباید در اتاق حضور داشته باشد. در غیر این صورت درمان موثر نخواهد بود.”

پادشاه به نگهبانان دستور داد که به جز آدیتیا اجازه ورود به اتاق را به هیچ کس ندهند.
وقتی آدیتیا وارد شد، اتاق ساکت بود.

او یک بار دیگر نام مار را زمزمه کرد. مار به آدیتیا لبخند زد و سم را از بدن ملکه بیرون کشید. آدیتیا قبل از ناپدید شدن مار، از او تشکر کرد.

داستان سه وعده

چند دقیقه بعد ملکه چشمانش را باز کرد. شاه بسیار خوشحال شد و به آدیتیا گفت: “ای جوان، می‌توانی هر پاداشی که دوست داری از من بخواهی…”

آدیتیا جواب داد: “اعلیحضرت، من هیچ ثروتی نمی‌خواهم. فقط از شما می خواهم که به داستان من گوش دهید. من به برادرتان آسیبی نزدم. از شما می خواهم که حرف های مرا باور کنید.”

سپس آدیتیا همه آنچه را که اتفاق افتاده بود، از جمله سه وعده ببر، زرگر و مار را روایت کرد.

پادشاه، پس از شنیدن حرف های آدیتیا، باقیمانده مدت زندان آدیتیا را لغو کرد. او سربازان را به دنبال زرگر فرستاد و او را مجازات کرد. سپس به آدیتیا برای صداقتش کیسه ای طلا داد.

 

***

مترجم : کامبیز حسامی

گوینده : فاطمه لرستانی

 

 

قصه های کودکانه

 

بازگشت به صفحه داستان های کوتاه کودکانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *