زن قرمزپوش فریاد می زد: ” او فرزند من است، او را به من بدهید. “
زن سبزپوش هم دادزنان می گفت: “نه، او مال من است.”
امّا بچّه بیچاره که خیلی کوچک بود، نمی توانست حرف بزند و فقط گریه می کرد.
جمعیّت زیادی جمع شده بودند و به دعوای دو زن نگاه می کردند.
بزرگان روستا، آن دو را نزد مردی خردمند بردند. مرد عاقل روستایی از زن قرمزپوش پرسید: “چه حرفی برای گفتن داری؟”
زن پاسخ داد: “او فرزند من است، قربان. من در رودخانه حمام می کردم و پسرم را کنار ساحل گذاشته بودم. این زن بچه ام را بلند کرد و فرار کرد. با عجله لباس پوشیدم و دنبالش دویدم.”
مرد خردمند از زن دیگر توضیح خواست.
زن سبزپوش در پاسخ گفت: “او یک دروغگو است، قربان. من بودم که در رودخانه حمام می کردم. او تنها فرزند من است. این زن آنجا آمد، او را بلند کرد و دوید.”
روستائیانی که این نزاع را تماشا می کردند نمی دانستند چه کسی را باور کنند…
مرد عاقل بلند شد. او با استفاده از یک شاخه درخت بر روی زمین خطّی کشید و از دو زن خواست که در دو طرف خط بایستند و کودک را در روی خط قرار داد.
طبق دستور مرد خردمند، یک زن دست چپ و دیگری دست راست کودک را گرفتند.
مرد حکیم گفت: “حالا با دقت به من گوش کنید، هر دوی شما باید کودک را به سمت خود بکشید. کودک مال کسی است که بتواند او را به سمت خود بکشاند.”
زن قرمزپوش با تمام توان بچّه را به سختی به سمت خود می کشید. درحالیکه که کودک از درد گریه می کرد، زن دیگر او را رها کرد.
زن قرمزپوش با خوشحالی فریاد زد: “بچّه مال من است!”
مرد خردمند رو به روستاییان کرد و گفت: “صبر کنید، به نظر شما چه کسی کودک را بیشتر دوست دارد؟ زنی که بچّه را به سمت خودش کشید یا زنی که او را رها کرد و اجازه داد که برود؟”
اهالی روستا پاسخ دادند: “آن که رها کرد بچّه را بیشتر دوست دارد.”
مرد عاقل بچّه را از زن قرمز پوش گرفت. او گفت: “فقط یک مادر است که میتواند برای فرزندش دل مهربانی داشته باشد و طاقت دردکشیدن بچّه اش را ندارد.”
او کودک را به مادر واقعی اش که کودک را در آغوش گرفته بود سپرد و زن دروغگو هم ابراز پشیمانی و ندامت کرد.